نویسنده:
شاهین رستمخانی
پیش گفتار
در این مقاله قرار نیست بگوییم بهار زندگی به دست پاییز سرنوشت قتل عام شده و زمانه سایهی بیست سالهی مرگ را بالای سرش حس میکند. آواز پرندهها خاطرات شبهای سرد جنگل است و درخشش طلایی آفتاب هم نمیتواند گرمای زندگی را به این جهنم سرسبز باز گرداند. عطر و بوی خوش گلها به آرزوی بعیدی تبدیل شده و تا چشم کار میکند گرد و غبار قارچهای عفونی است و بیماری و بیماری… شبهای خوش رنگ و آب امریکا جایشان را به مکانهای نظامی قرنطینه دادهاند و روزی چندبار با سلاحشان مرگ میفروشند! مرگی که زندهترین موجود این روزهاست و ناامیدی بزرگترین هدف زندگانی! انسانهایی که کم از حیوانات ندارند و تمدنی که سالهاست رخت بسته و از این حوالی رفته است. اما شاید عشق همچنان بر روی یک شاخهی خشکیدهی درختی عاشقانه لحظهها را به انتظار مینشیند تا مگر روزی برسد که شبنشین خار و خاشاک نباشد و به ضیافت گلبرگهای قرمز رنگ و شبنمزده دعوت شود.