سری Call of Duty از همان شماره‌ی اول که توسط استودیوی محبوب Infnity Ward ساخته و به دست Activision انتشار یافت، مورد توجه گیمرها و منتقدان سرسخت سایت‌های مختلف قرار گرفت. دقیقاً هفت شماره از این فرنچایز بزرگ ساخته شده که در هر نسخه پیشرفت‌های چشمگیری نسبت به قبل داشته و ابتکارات جدید و جذابی را در سبک FPS داشته است که هم اکنون به عنوان استاندارد در بیشتر بازی‌های هم سبک استفاده می‌شود. سری CoD یک بازی کاملاً عامه پسند است که نسبتاً بیشتر قشر گیمر آن را تجربه کرده‌اند و از آن لذت برده‌اند.بیشتر شهرت و محبوبیت این سری به خاطر وجود گیم پلی‌ای روان و زیبا و داشتن صحنه‌های سینمایی فراوان (که در نسخه‌ی چهارم پایه گذاری شد) هست که در هر نسخه پیشرفت بسیار خوبی داشت. تنها نکته‌ای که در این سری کمتر مورد توجه قرار می‌گرفت، داستان بازی بود که شاید بار‌ها شبیه به آن را در چندین و چند بازی دیده بودیم. داستان‌هایی که به هیچ وجه درگیر کننده نبودند ولی روایت سینمایی و بسیار خوبی داشتند که باعث می‌شد این ضعف به خودی خود، بزرگ جلوه نکند. اما این‌بار Treyarch به عنواناستودیوی دوم سازنده‌ی CoD تصمیم گرفت که در کنار گیم پلی عالی و گرافیک کم نظیر، به جای داستانی کلیشه‌ای، به دنبال داستانی مهیج و در خور بزرگی سری CoD به همگان عرضه کند. این بار این استودیو سراغ همکار و دوست کریستوفر نولان یعنی David S. Goyer که نویسندگی شوالیه‌ی تاریکی (The Dark Knight) را به همراه کریس نولان در کارنامه دارد، رفته است که نتیجه‌ی آن وجود داستانی بسیار زیبا با روایتی سنمایی بوده است.

7,15,1,2,19,7,25,6,13,6,7,15,14,0
الکس میسون (Alex Mason) مامور ویژه‌‌ی CIA است که با وجود چند شخصیت قابل بازی، شخصیت اصلی این داستان است که روند اصلی قصه‌ی بازی حول محور اتفاقاتی که با کارهای او رقم خورده است، می‌چرخد.
سال 1968 یک گروه ناشناس میسون را ربوده و او را به یک صندلی در یک اتاق بسته‌اند. دقیقاً زمانی که میسون از خواب بلند می‌شود، شخصی با یک صدای عجیب (که با دستگاه دستکاری شده) از میسون در مورد این اعداد می‌پرسد. میسون که انگار از چیزی خبر ندارد و هیچ چیزی را به یاد نمی‌آورد فقط در مورد خودش و جایی که هست سوال می‌پرسد. دوباره افراد گروگانگیر در مورد اعداد و پایگاه پروژه سوال می‌کنند که میسون در مورد هیچ کدام از آن‌ها چیزی نمی‌داند که بخواهد بگوید ولی آن شخص فقط در مورد خطر این موضوع حرف می‌زند.
آن مرد چون باور نمی‌کند که میسون حقیقت را می‌گوید، با شک او را شکنجه می‌کند و در مورد عملیات‌های گذشته‌اش می‌پرسد که اولین آن‌ها اشاره به عملیات او و تیمش در خلیج خوک (Bay of Pigs)‌ها است. ناگهان جرقه‌ای در ذهن او زده می‌شود و او آن عملیات را به یاد می‌آورد (گیمر بیشتر به عنوان خاطرات میسون و دوستش رزناف بازی خواهد کرد).
سال 1961 میسون به همراه وودز و دوستش بومن (‌Bowman) به کافه‌ای در خلیج خوک‌ها در ماموریتی به نام Operation 40 به کوبا رفته بودند. آن‌ها می‌خواستند که فیدل کاسترو (Fidel Castro) را ترور کنند که با نیروهای پلیس درگیر می‌شوند و پس از تعقیب و گریز فراوان به کمک یک ماشین از دست پلیس فرار می‌کنند. بعد از فرار، آن‌ها موفق می‌شوند که به خانه‌ی کاسترو حمله کنند و با وجود سختی‌های زیاد او را می‌کشند. میسون و دوستانش پس از این که ماموریتشان را به پایان رساندند، باید به کشورشان بر می‌گشتند که برای این کار به هواپیما نیاز داشتند. آن‌ها پس از درگیری‌های فراوان بالاخره می‌توانند به هواپیما برسند و آن را در فرودگاه به حرکت در آورند ولی تعداد نیروهای امنیتی کوبا زیاد است و امکان این که هواپیما بتواند به سلامت پرواز کند بسیار کم است. میسون تصمیم می‌گیرد که از یک پدافند برای حمایت از دوستان خود استفاده کند بنابراین از هواپیما پیاده شده و تا می‌تواند به نیروهای دشمن تیراندازی می‌کند و راه را برای پرواز هواپیما هموار می‌کند ولی نیروهای کوبایی او را دستگیر می‌کنند و می‌برند ...

در این صحنه با کمال تعجب می‌بینیم که فیدل کاسترو به همراه دوستانش دراگوویچ (Dragovich) و کراچنکوف (Kravchenkov) در کنار یک کشتی ایستاده‌اند و با هم حرف می‌زنند. از این صحنه متوجه می‌شویم که او زنده است و فقط یک بدل را جای خودش گذاشته است.
کاسترو به دراگوویچ می‌گوید که این مرد آمریکایی (اشاره به میسون) هدیه‌ای از طرف من به تو خواهد بود. دراگوویچ با چهره‌ای شاد و خوشحال به طرف میسون می‌آید و به او می‌گوید "نقشه‌هایی برای تو دارم، آمریکایی ... "
دراگوویچ میسون را به زندانی در روسیه به نام ورکوتا (Vorkuta) می‌اندازد. میسون روزهای خیلی سختی را در آن زندان سپری می‌کند و با یک فرد روسی به نام ویکتور رزناف (Viktor Reznov) که قبلاً در ارتش روسیه بوده دوست می‌شود. آن‌ها در این مدت یک نقشه برای فرار از زندان می‌کشند که بعد از دو سال آن را با هوشمندی و زیبایی اجرا می‌کنند. به نظر می‌رسد که آن‌ها در این راه موفق شده‌اند ولی انتظار این را نداشتند که ماموران زندان به این اندازه زیاد باشند و مقاومت کنند. بسیاری از همراهان میسون و رزناف در راه فرار کشته شدند. در این راه فقط رزناف و میسون توانستند به محوطه‌ی بیرونی فرار کنند که رزناف هم نتوانست به همراه میسون به طور کامل فرار کند! میسون به تنهایی از ورکوتا فرار می‌کند ...
او به خاک کشورش آمریکا بر می‌گردد و بعد از کمی استراحت، آقای جان اف کندی (John F. Kennedy رییس جمهور سابق آمریکا) او را به پنتاگون دعوت می‌کند و ماموریتی مهم را به او می‌دهد. کندی به میسون می‌گوید که برای حفظ جهان از خطراتی که پیش رو خواهد بود، باید دراگوویچ را کشت. میسون که خود هم خواستار چنین فرصتی بود قبول می‌کند و به همراه دوستانش به یک پایگاه موشکی در قزاقستان می‌روند که توسط روسیه کنترل می‌شد (این پایگاه موشکی فعالیت‌های فضایی داشته و در مورد ماهیت اصلی آن در بازی گفته نمی‌شود) آن‌ها تا آن جایی که می‌توانستند عملیات را به صورت مخفیانه انجام دادند اما وقتی دیگر نتوانستند این کار را به خاطر کم بودن زمان ادامه بدهند، دست به جنگ آشکارا البته با احتیاط زدند. آن‌ها در حین عملیات فهمیدند که موشک بزرگی که دیده بودند در حال پرتاب است. آن‌ها به اتاق کنترل موشک رفتند ولی دیر رسیدند چون موشک پرتاب شده بود و تنها راه خلاص شدن از این موشک، از بین بردن آن بود. میسون یک موشک انداز قابل کنترل بر میدارد و با استفاده از آن شلیکی به سمت موشک می‌کند و موفق می‌شود آن را در آسمان از بین ببرد ولی هدف اصلیشان یعنی دراگوویچ را گم کردند که پا به فرار گذاشت و باعث شد که میسون سال‌ها از دراگوویچ دور باشد!

در مرحله‌ای شخصیت قابل بازی به هادسون (Hudson) دوست میسون تغییر می‌کند. در این مرحله ما جزئیات جدیدی از رمز و راز شماره‌ها و همچنین پروژه‌ی Nova به دست می‌آوریم. هادسون به همراه دوستش ویور (Weaver) یکی از اعضای مهم پروژه‌ی Nova، آقای کلارک (Clarke) را گرفته‌اند. این همان پروژه‌ایست که دراگوویچ با آن دنیا را تهدید می‌کرد. کلارک در برابر همه‌ی بازجویی‌ها مقاومت می‌کند ولی هادسون به شدت او را شکنجه می‌کند. او بالاخره پس از صحبت‌های فراوان محل اختفای یکی از سران پروژه به نام استاینر (Steiner) را به هادسون و ویور می‌گوید. در راه فرار از آن منطقه که آلوده به گاز Nova 6 بود، آقای کلارک موفق به فرار نمی‌شود و در راه کشته می‌شود.
هادسون و تیمش به سمت جایی که کلارک لو داده بود رفتند. آن‌ها پس از درگیری و کشمکش فراوان به منطقه‌ی فرماندهی می‌رسد ولی اثری از استاینر در آن جا نمی‌بینند. ناگهان استاینر از طریق پیامی رادیویی که تمام دوستان هادسون می‌شنیدند گفت که حاضر است آن‌ها را در دریای آرال ملاقات کند. او از همان جا می‌گوید که اگر نیروهای روسی، این اعداد را از شخص مورد نظر بشنوند، مامور می‌شوند که گازهای شیمیایی Nova 6 را در سرتاسر آمریکا منتشر کنند. پس آن‌ها راهی دریای آرال می‌شوند ...
حال نوبت به شناخت رزناف می‌رسد. در این مرحله خاطرات رزناف را مشاهده می‌کنیم و شاخه‌ها و ریشه‌های اصلی این پرژه‌ی Nova 6 را در می‌یابیم. اول از همه رزناف از دوستان خود در جنگ جهانی دوم می‌گوید. او می‌گوید که دراگوویچ، کراچنکوف از دوستان رزناف بودند. در یک عملیات که اتفاقاً دراگوویچ هم با آن‌ها بود، آن‌ها به دنبال دانشمند نازی، یعنی استاینر رفته بودند. بعد از عملیات، آن‌ها به یک کشتی می‌روند و دراگوویچ وانمود می‌کند که نیروهای دشمن در آنجا اند. ولی او به افرادش خیانت می‌کند و آن‌ها را در همانجا زندانی می‌کند و به تعدادی از آن‌ها گاز شیمیایی Nova 6 می‌دهد و درجا آن‌ها را به قتل می‌رساند. رزناف هم که در یک اتاق دیگر زندانی بود مرگ دوستانش را به چشم می‌بیند... رزناف در آستانه‌ی مرگ بود که نیروهای انگلیسی به آن جا حمله می‌کنند و او فرصت فرار را به دست می‌آورد.
رزناف همه‌ی این خاطرات بد و وحشتناک را برای میسون تعریف می‌کند و به او می‌گوید که دلیل کشتن این سه نفر چیست ... او همیشه همین جمله را به زبان می‌آورد: "Dragovich, Kravchenkov, Steiner… All Must Die"

بعد از چند مدت میسون و تیمش متوجه حضور نیروهای روسی در ویتنام و همچنین دراگوویچ و دوستش کراچنکوف شدند. آن‌ها به سمت ویتنام مسافرت می‌کنند و به دنبال نشانه‌هایی از کارهای مخفیانه‌ی این تیم روسی در ویتنام می‌روند. میسون به طور ناگهانی رزناف را در ویتنام می‌بیند. رزناف به او می‌گوید که دراگوویچ قصد حمله‌ای گسترده به غرب را دارد. او اطلاعاتی به میسون می‌دهد که آن‌ها را به یک هواپیمای سقوط کرده در لائوس می‌کشاند. آن‌ها می‌فهمند که این هواپیما حاوی گاز شیمیایی Nova 6 بوده و از این طریق اطلاعاتی به دست می‌آورند ولی ناگهان نیروهای روسی و ویتنامی هر دو به آن‌ها حمله می‌کنند. تیم میسون به دردسر می‌افتد و آن‌ها به زندان می‌روند. آن‌ها بعد از یک مدت اسارت برای بازجویی فرستاده می‌شوند. در هنگام بازجویی دوست و یار قدیمی میسون یعنی بومن نیز کشته می‌شود. وودز و میسون با هم موفق می‌شوند از حواس پرتی نگهبان سوء استفاده کرده و از زندان فرار کنند و با یک هلیکوپتر به منطقه‌ای که کراچنکوف در آن است بروند. آن‌ها دوستان خود مخصوصاً رزناف را از زندانی در آن منطقه آزاد می‌کنند و به سمت کراچنکوف حمله می‌کنند. درگیری شدیدی رخ می‌دهد و آن‌ها موفق می‌شوند به کراچنکوف برسند ولی وودز در این راه جان خود را با افتخار از دست می‌دهد.
میسون و رزناف هم متوجه حضور استاینر در دریای آرال شده و برای گرفتن انتقام شخصی به آن جا می‌روند. آن‌ها پس از درگیری‌های مخفیانه و آشکارا به استاینر می‌رسند. استاینر با کمال تعجب به آن‌ها می‌گوید که همه چیز را درست خواهد کرد و می‌داند چه بلایی سرشان آورده است اما رزناف با این جمله او را می‌کشد! "اسم من ویکتور رزنافه و من انتقامم را خواهم گرفت!"
یک فلش بک چند دقیقه‌ای می‌زنیم و اکنون به سراغ به تیم هادسون بر می‌گردیم ... آن‌ها به سمت دریای آرال حرکت می‌کنند و به خاطر دستگیری استاینر و فهمیدن چگونگی نجات دنیا، به منطقه‌ای نظامی در آن جا حمله می‌کنند. آن‌ها پس از درگیری گروهی و مسلحانه به این منطقه‌ی شیمیایی، موفق می‌شوند به داخل اتاق فرماندهی بروند ولی فردریک استاینر و الکس میسون را در پشت شیشه‌های ضدگلوله، در اتاق دیگر می‌بینند. آن‌ها می‌فهمند که میسون قصد دارد استاینر را بکشد. گروه هادسون به شدت تلاش می‌کند که وارد اتاق شود ولی شیشه‌ی ضدگلوله جلوی این کار را می‌گیرد اما بالاخره موفق می‌شوند با یک کپسول سنگین شیشه را بشکنند ولی دیر شده است ...

آن‌ها میسون را می‌بینند که با عصبانیت این جمله را می‌گوید و به زندگی فردریک استاینر پایان می‌دهد: "اسم من ویکتور رزنافه و من انتقامم را خواهم گرفت!"
انگار تمامی امید‌ها نقش برآب شده چون دیگر کسی نمی‌تواند اطلاعاتی در مورد این پروژه‌ی خطرناک بدهد. آن‌ها پس از این که میسون، استاینر را کشت، دستگیرش می‌کنند و به جایی که الان بر روی صندلی بسته است و در حال بازجویی و شکنجه است می‌برند.
حقیقت چیست؟
افرادی که در حال بازجویی از میسون بودند دیگر خسته شده‌اند. یکی از آن‌ها چهره‌ی واقعی خود را نشان می‌دهد. بله او هادسون دوست دیرینه‌ی میسون است. او میسون را باز می‌کند و می‌گوید "تو چرا نمی فهمی؟ چرا یادت نمیاد؟ چرا نمی‌فهمی که رزناف مرده؟ رزناف مرده ... میسون رزناف مرده ..." هادسون تا می‌تواند به میسوت توضیح می‌دهد ... او می‌گوید "تو به وسیله‌ی دراگوویچ، کراچنکوف و استاینر شستشوی مغزی شده‌ای و این اعداد را آن‌ها در مغز تو جای داده‌اند. آن‌ها کاری کرده‌اند که این اعداد در ذهن تو ثبت شود و زمانی که آن‌ها را شنیدی شروع به انتشار این گاز‌ها کنی که در این صورت به نیروهای خودی شک کنند نه عوامل بیرونی. من می‌دونم که تو خیانت کار نیستی."
میسون کمی در فضا قدم می‌زند و حقیقت‌ها پشت سر هم برای او فاش می‌شود. او می‌فهمد هنگامی که از ورکوتا فرار می‌کرد، رزناف کشته شد. او می‌فهمد که رزناف هم او را شستشوی مغزی داده بود تا هدف اصلی میشون، کشتن سه نفر به نام‌های دراگوویچ، کراچنکوف و استاینر شود. به خاطر همین است که او در تمام این مدت این جمله‌ها را در ذهن خودش دارد و قصد دارد آن‌ها را بکشد. به خاطر همین است که به نظرش می‌آید رزناف زنده است و بعضی اوقات خودش را جای او فرض می‌کند.
هادسون به او توضیح می‌دهد که در حال حاضر تنها شانس آن‌ها، اطلاعات میسون از این اعداد است... از مرکز انتشار این اعداد و این که کی قرار است پروژه‌ی Nova 6 اجرا شود. این‌بار هادسون از میسون خواهش می‌کند که به دقت به اعداد گوش دهد ...

یک بار دیگر اعداد را برای او پخش می‌کند و میسون را یاد زمانی می‌اندازد که فیدل کاسترو او را به دراگوویچ هدیه داد. او می‌فهمد که منشأ این اعداد متعلق به کشتی ای به نام روسالکا (RUSALKA) است که در کوبا بوده است. او این اطلاعات را در اختیار هادسون قرار می‌دهد و به سرعت به آن جا حمله می‌کنند و باز هم رستگاری (ساختگی) ارتش آمریکا شروع می‌شود. آن‌ها موفق می‌شوند به داخل کشتی حمله کرده و تمام کشتی را از بین ببرند و میسون می‌تواند انتقام دیرینه‌ی خودش را از دراگوویچ بگیرد اما دراگوویچ قبل از مرگش سعی می‌کند که چیزی را به میسون بفهماند ولی گوش میسون به هیچ حرفی جز انتقام بدهکار نیست. آن‌ها بعد از این که ماموریتشان در کشتی تمام شد به سطح آب بر می‌گردند و پیروزی خود را می‌بینند، ویور به میسون می‌گوید:
- بالاخره پیروز شدیم
- فعلاً...
بازی تمام می‌شود ولی بعد از تیتراژ پایانی بازی، ویدئویی کوتاه نشان داده می‌شود که مربوط به صحنه‌های قبل از ترور رییس جمهور اسبق آمریکا جان اف کندی است. با کمی دقت در این کلیپ، متوجه حضور میسون در آن صحنه می‌شویم. یعنی آیا شستشوی مغزی دراگوویچ، میسون را مجبور کرده که در ترور کندی نقشی داشته باشد؟!