مدتی بعد خبری به گوش خدایان رسید که شهری با فرمان روایی Cecrops به ثبت رسیده، پیشگوی نزد خدایان آمد و به آنها اعلام کرد که این شهر آینده ای رویای خواهد داشت خدایان که با شنیدن این خبر هر کدام به فکر حکمرانی بر شهر افتادند هر کدام به بهانه ای از قصر زئوس خارج شده و به قصر خود رفتند زئوس نیز به آن پیرمرد پیشگو نگاه میکرد و تا برگردد و به پیشگو پاداش دهد او ناگهان محو شد بر استی او که بود آیا؟او Eurynome بود بعید نیست بگذریم زمانی که زئوس خود میخواست بر شهر حکمرانی کند دیگر اعضای Olympus بر او اعتراض کردند و او را مورد انتقاد قرار دادند و با یکدیگر سر جنگ یافتند برادران آگاه خود را کنار کشیدند و تنها Athena و Poseidon باقی ماندند که پوسایدون حکم عموی آتنا را داشت ولی گرفتن شهر به زور باعث نارضایتی مردم و خشم زئوس میشد پس آنها هر یک به شهر هدیه ای اهدا کردند تا با این کار خود بر شهر حکمرانی کنند اول پوسایدن رودی بسیار زیبا در شهر ساخت و وعده چند کشتی جنگنده را نیز داد، نوبت به آتنا رسید و او نیز هدیه ای اهدا نمود او درختی زیتون داد و آن را تمام نشدنی و بی انتها ساخت و به مردم گفت این درخت هرگز به پایان نخواهد رسید پس تا میتوانید از آن بخورید از زیتونهایش به عنوان دارو استفاده کنید از چوبش برای گرم کردن خود بسوزانید ولی هیچ وقت به ریشهاش دست نزنید چون ریشه آن دست نزنید که ریشه آن در قلب من است و با محبت من ناتمام است و مردم و همچنین Cecrops از هدیه او خشنود تر شده و او را حکمران شهر ساختند و پوسایدون هم به المپ) Olympus) بازگشت آتنا نیز بعد از مدتی شهر را به نام خود تغییر داد و آن را آتن) Athen)نامید(پایتخت یونان آتن نیز از نام این اسطوره الگو برداری شد) بعد از مدتها زئوس و دو برادرش هیدزhades)) و پوسایدون نزد استاد معماری یونان Pathos Verdes III رفتند و از او خواستند که برای محفظه ی پندورا )Pandora) سر پناهی بسازد و او نیز پیشنهاد معبدی را برای این جعبه داد سه خدای برتر نیز موافقت کردند البته این معبد میبایست قدرت کشتن خدای را نیز داشته باشد بعد از مدتها این معبد ساخته و بر دوش کرونوس که به صحرای ارواح سرگردان تبعید شده بود سوار شد و محفظه ی پندورا نیز در معبد قرار گرفت بعد از زمانی که گذشت سربازی به فکر باز کردن محفظه را کرد ولی در قدم اول که به معبد گذاشت به طرز وحشتناکی توسط تله های معبد تکه تکه شد سازنده معبد نیز که در ساخت معبد یک پسرش را از دست داده بود زن خود را در رخت خواب کشت و خود نیز خودکشی کرد و دیگر پسرش دیوانه شد و سر به بیابان گذاشت و عاقبتش معلوم نشد و به این ترتیب او بر خدایان کافر شد آن سرباز نیز دو باره توسط خدایان زنده شد توسط

نفرین آنها تا آخر دنیا به دروازه های معبد خیره شد تا درس عبرتی برای دیگران باشد بعد از این ماجرا نیز بسیاری قصد ورود به معبد را داشتند ولی هیچ یک موفق نشدند و بعد از مرگ روحشان به خدمت خدایان در آمدند و از معبد مراقبت میکردند و به آنها روح های سوزان میگفتند

میپردازیم خیلی ها کراتوس را از اول خدا میدانند ولی اینگونه نیست او عضو سپاهSpartan بوده و او به طرز نامشروعی از مادری به نام Shunned و پدری که ناشناخته است متولد شد کراتوس در دوران کودکی میدید و میفهمید که مردم از نگاه دیگری به او مینگرند و او را با دست نشان میدهند و مورد تمسخر قرار میدهند او نزد مادر رفت و خواهش کرد نام پدرش را بگوید ولی کراتوس به صورت نامشروع متولد شد و حرام زاده بود پس مادرش همراه او به منطقه ی اسپارتا مهاجرت کردند در اسپارتا مادر کراتوس فرزند دیگری به دنیا آورد دو برادر اختلاف سنی چندان زیادی با یکدیگر نداشتند و در دوران کودکی و بزرگسالی بسیار به هم وابسته بودند کراتوس به خدمت ارتش در آمد و همه چیز دگرگون شد آنهای که قادر به جنگیدن بودند افراد (قوی هیکل و جنگجو)به ارتش پیوستند و افراد ضعیف تر به کوههای اسپارتا فرستاده شدند برادر کراتوس نیز به این کوههای مهاجرت کرد و با حسادت به برادر در کوهها مرد و به دنیای تحت فرمان هیدز(خدای مردگان)رفت و در عالم مردگان همواره به فکر کشتن برادر خود بود ولی راهی نبود که او را بکشد او از آنجا بیرون نمی آمد یعنی نمیتوانست بیرون آید کراتوس در طی جنگهای زیاد و موفقیت وی توانست ارتشی برای خود بسازد که در اولین بار پنجاه نفر بودند و در سپاه عظیم اسپاردا گم بود ولی به زودی توانست لشگر خود را به بیش از
هزاران نفر افزایش دهد و به جنگها خونین خویش ادامه دهد او به هر ده، دهکده، روستا و شهری که میرسید سر از تن مردمش جدا میکرد تا اینکه به او لقب شکست ناپذیری را دادند او تمام مردم را به خاک و خون میکشید به صورتی که گاهی روده و قلب و مغز افراد به شمشیرش گیر میکرد و مجبور به جدا کردن آنها از شمشیر میشد .او شهرهای را فتح کرد که از موهای سرش نیز !!!!! ببخشید کراتوس مو نداشت (کچل بود)از موهای تمام ما سیمز47 ها و بازدید کننده های عزیز هم بیشتر بود ولی دیگر نوبت جنگ عظیمی بود وحشی های Barbarian از کشت و کشتار کراتوس با خبر شدند و در صدد نابودی او بر آمدند. باربارینی ها که در شرق یونان مبزیستند به سرعت ارتش خود را گرد هم آوردند و به سمت کراتوس حمله ور شدند و طی چند هفته به وی رسیدند کراتوس این جنگ را نیز مانند جنگ های دیگر خویش تصور کرد جنگ آغاز شد و چیزی نگذشت که کراتوس تسلیم شد و به زانو افتاد فرمانده وحشی ها بر بالای سر او ایستا و پرسید آماده ای جوابی نشنید پتک خود را بالای سر برد که متوجه شد کراتوس زیر لب زمزمه میکند و فهمید از آرس خدای جنگ طلب کمک میکند فرمانده به خنده افتاد و رو به سربازان و پشت به کراتوس کر و به سربازان خود گفت او را مورد تمسخر قرار دهند در همین زمان آرس شمیشیری به وی داد که در دنیای مردگان هیدز(خدای مردگان)گداخته شده بود شمشیری به نام Blood Of Chaos و تا فرمانده وحشی ها به کراتوس نگاه کتد که چه اتفاقی افتاده که سربازانش در حال فرارند دیگر سر بر بدن نداشت و به این ترتیب دیگر ارتشی تاب مقابله با وی را نداشت کراتوس به بندگی آرس در آمد و شمشیر اهدای او را به نشانه وفاداری با زنجیری به خود وصل نمود کراتوس حتی کسانی را که آرس را به نام صدا میکردند میکشت او بیش از قدرت طلب بود و این خوب نبود او به معبدی که آتنا به روستاییان آن اهدا کرده بود حمله کرد پیشگوی در درب معبد دست بر دوش کراتوس نهاد و گفت: ای جنگجوی بزرگ اگر وارد معبد شوی بهای بسیار سنگینی را میپردازی کراتوس با غرور تفی بر صورت پیشگوی پیر انداخت و به او گفت من هرگز بهای پرداخت نمکنم

او را به گوشه ای پرت کرد و به او گفت حال صدای شیون زنها و بچه های روستایتان را بشنو کراتوس وارد معبد شد و از بچه چند ماهه تا پیر زن نود ساله را قتل عام کرد طوری که دیگر خون تمام صورت و بدنش را گرفته بود و دیگر نمشد او را شناخت آنقدر کشت که دستهایش دیگر از بی حسی خود به کشتن میپرداخت و گهگاهی به پاک کردن خون از جلوی چشمانش میپرداخت تا صدای به گوشش رسید ناگهان تمام بدنش به لرزه افتاد و چشمانش پر از اشک شد آری او در آخرین قتل در معبد زن و بچه خود را نیز کشت و آنقدر گریه کرد که به مرگ نزدیک شد و هیدز را رو به روی خود میدید نگاهی به پیرمرد پیشگو انداخت و ناگهان توهم هیدز نابود شد چشمانش را خون گرفته بود و سر از تن پیشگو جدا کرد ولی پیشگوی نبود یک مترسک جای پیشگو بود به راستی او که بود در همین حال کراتوس نام آرس که با این حیله زن و بچه ی کراتوس را بوسیله خود او کشت را فریاد زد و وعده نابودی وی را به او داد آرس که میدانست او قدرت این کار را ندارد به او کاری نداشت حال هدف کراتوس آرس بود. سالها گذشت و کراتوس میخواست با این مساله کنار بیاید ولی نمیشد او دیگر خاکستر سوخته همسرش را بر پوست داشتاو مانند روح در عالم زندگان بود کراتوس به سفری میرفت در دریای آژهان Aegean sea)) بود در سفر وی گروهی از سربازان و مار نه سری به نام Hydra به مبارزه با او پرداختند و گروه سربازان خونین و به خاک کشیده شدند ولی مار نه سر تعجب او را بر انگیخت ولی مردن دیگر برایش فرقی نمیکرد او به مبارزه نپرداخت و شمشیر blood of chaos را از خویش جدا ساخت و مار به آرامی دهان خود را باز کرد تا کراتوس را ببلعد ولی ناگهان پوسایدون خدای اقیانوس قدرت خشم پوسایدون را به وی عطا کرد و کراتوس هیدرا را نیز نابود کرد و کاپیتان کشتی را به گلوی هیدرا پرتاب کرد. در کوه المپ اتفاقات رخ داد زئوس آتنا را صدا زد و به وی گفت برادرش آرس در صدد نابودی او و به چنگ آوردن شهرش است. کراتوس در دریای آژهان بود و صداهای جیغ زدن زنها و بچه های که بی رحمانه کشته بود و از جمله زن و بچه خودش در ذهن او میپیچید او با این کابوس ها خواهد بود(مانند سری بازی مکس پین) حتی او که علاقه زیادی به کارهای نامشروع داشت به شراب دست نزد و زنهای زیبای بسیار نیز او را گول نمیزد او نمیتوانست خاطرات کشتن زن و بچه خود را فراموش کند پس کراتوس که در کشتی سر در گم بود ناگهان به مجسمه آتنا رسید و از او خواست با قدرت خود این خاطرات را از ذهنش پاک کند ولی او در جواب گفت: ای کراتوس برای تو شرطی دارم قبول میکنی؟ کراتوس: آری هر چه باشد آتنا: تو باید از حمله آرس برادر من به آتن شهر من جلوگیری کنی و او را نابود سازی در این صورت خدایان تو را میبخشند وبرای گناهانت گذشته و تو را نمیکشند کراتوس کشتی را به سمت آتن پیش برد تا به آنجا رسید و از کشتی پیاده شد. کراتوس با پیاده شدن منظره ای را دید که اصلا انتظارش را نمیکشید در ابتدای ورودش چند غول عظیم از سپاه آرس به او حمله کردند او نیز با خشم و نفرت از آرس توانست آن غول ها را از میان بردارد. سپس با کمی کشتن کراتوس توانست آرس را ببیند که ساختمانی را با دستانش ویران میکند و سپاه او از شمال، جنوب، شرق، و غرب به مرکز شهر در حرکت هستند و همه جا را در راه نابود میسازند. کراتوس تعداد زیادی را پیش از دروازه شهر نابود مرد و به تنهای توانست ساحل آتن را به چنگ آورد ولی وقتی به دروازه رسید پیشگوی پیر آتن را در حال فرار دید او میدانست باید از او چیزهایی بفهمد ولی Harpy ها(موجودات پرنده که دو بال دارند و به جای پا معمولی پای پاهای عقاب و میان تنه انسان) او را به سمت قلمرو خود بردندکراتوس به دنبال آنها دوید ولی فهمید که به آنها نمیرسد و راهشان را دنبال کرد، در راه زئوس به او گفت: کراتوس ما نمیتوانیم آرس را مستقیما بکشیم زیرا او خداست و خدا، خدا را نمیکشد من به تو قدرت صاعقه خدایان را عطا میکنم تا در راه کشتن آرس به تو کمک کرده باشم. کراتوس برای یافتن پیشگو راهش را ادامه داد و در راه به پیرمردی بر خورد که چاله ای میکند برای کراتوس عجیب بود او در این جنگ به کندن چاله مشغول است ولی از او گذشت تا برود که ناگهان پیر مرد نام او را صدا زد و چیزهای بسیاری از او زندگیش گفت چیزهای که حتی خود او نیز نمیدانست این امر تعجب او را دو چندان کرد او میخواست که سوالاتی از او بکند ولی هر لحظه برایش عزیز بود زیرا آرس شهر را نابود میکرد و هارپی ها پیشگو را گرفته بودند پس کراتوس بدون پرسیدن سوالاتش از آن پیرمرد خداحافظی کرد و به قلمرو هارپی ها رفت و بعد از کشتن تمام هارپی ها توانست پیشگو را نجات دهد. پیشگو به کراتوس گفت که اگر میخواهد خدای را بکشد باید قدرت خدای به غیر از خاندان کرونوس را داشته باشد و این مهم به جز با بدست آوردن جعبه پاندورا ممکن نبود حالا او میبایست به صحرای روحهای سرگردان میرفت، در سه مبارزه با Atlas پوسایدون و هیدز پیروز میشد. از پشت کرونوس بالا میرفت، وارد معبد میشد، از تمام تله ها میگذشت، تمامی محافظان را میکشت، جعبه را به دست می آورد و از از صحرا خارج و به سوی آرس حرکت میکرد ولی هیچ کس نتوانسته تا به حال این کار را بکند. ولی کراتوس هر کس نیست او میبایست سه (Siren) را بکشد که الهه هستند تا بوسیله روح آنها راهی برای رسیدن به قلعه که کرونوس در آن زندانی است یابد، شیپوری را دید با دمیدن در آن کرونوس را از وجود خود مطلع کرد بر صورت کرونوس طنابی آویزان بود بالا رفت ولی این بالا رفتن سه روز و سه شب طول کشید پس از بالا رفتن و رسیدن ولی در درب معبد موجودی با ظاهری عجیب دید به نام (Zombie) او مامور بود تا اجساد مردگان را بسوزاند، او سعی داشت که کراتوس را منصرف کند ولی کراتوس حتی به او را نگاه هم نکرد و وارد معبد شد همه محافظان را کشته و از تله گذشت تا به جعبه پندورا رسید او جعبه را برداشت ولی این امر بدون Maiden وHades خدای شکارچی و خدای مردگان و کمکهایشان ممکن نبود میدن سلاحی به کراتوس داد که اسم خود را را بر آن گذاشته بود و هیدز هم ارواحی را از دنیای خویش به کراتوس اهدا کرد تا در این راه به او کمک کنند به این ترتیب او موفق شد و از صحرا خارج شد. در ادامه آتنا ظاهر شد و به کراتوس گفت: ای کراتوس به تو تبریک میگویم زیرا تا به امروز هیچ کس موفق به انجام این کار نشده بود در همین هنگام هارپی ها خبر به دست آوردن جعبه را به آرس رساندند او نیز به سمت کراتوس حرکت کرد و ستونی را شکست و به طرف کراتوس پرتاب کرد آری کراتوس کشته شد و هارپی ها جعبه را به آرس رساندند و ناگهان هیدز ظاهر شد و کراتوس را به سرزمین خود دنیای مردگان برد.کراتوس پس از مرگ خود را بر روی رود خانه ای که انتهایش را نمیدید نگریست نام این رود خانه Sticksاست این رود خانه یخ زده بود و هفت مرتبه دور دنیای مردگان میگشت منظره ای وحشتناک بود کراتوس نیز وحشت کرده بود پس از کمی گشتن به دنبال راه فرار او راهی در بالای این دنیا به دنیای یالا(جهان زنده ها)پیدا کرد وقتی به سختی توانست خود را به آنجا برساند دید طنابی نامطمئن آنجا است ولی او مرده بود پس دیگر مردن برایش معنی نداشت او طناب را گرفت و بالا رفت و از جهان زنده ها سر در آورد در آنجا پیر مردی را دید پیر مرد با نگاهی عجیب به او مینگریست پس از کمی سکوت بین آنها پیرمرد به او گفت که او توسط ماموریت خود توانسته بخشی از نیروهای هر خدا را بدست آورد و جوانه ای از خدای در او وجود دارد و ناگهان پیر مرد ناپدید شد (احتمالا به خاطر آن نگاه و آن سکوت اولیه من احتمال میدهم او زئوس بوده باشد و در کتابی این فرضیه را خوانده بودم بگذریم کراتوس پس از رسیدن دوباره به آتن این دفعه صحنه ای را دید که کاملا انتظارش را میکشید نابودی و فتح شهر توسط آرس کراتوس بسرعت به سمت آرس حرکت میکرد که ناگهان پیشگو را دید او کراتوس را به نابودی و انتقام تشویق کرد. کراتوس آرس را در حالی دید که به طور مغرورانه ای به خواهرش آتنا مینگرد و نگاهش به او میگفت که هیچ چیز نمیتواند جلوی او را بگیرد که ناگهان متوجه نگاه خواهرش به پشت خود شد او نیز به پشت خود نگاه کرد و کراتوس را دید و به او از ته دل خندید و او را مسخره کرد درحالی که جعبه پاندورا به دست او با زنجیری وصل شده بود، کراتوس با استفاده از قدرت صاعقه خدایان که زئوس به او داده بود جعبه را از دست او جدا ساخت و بسرعت رفت و جعبه را باز کرده و قدرت خدایان را یافت و از آن استفاده کرد حالا او نیز خداست و هم قد آرس شده بود به طوری که قدش بیش از بیست متر شده بود. آرس که از او ترسیده بود به او گفت: کراتوس تو تمام فنون جنگ را از من آموختی تو نباید این کار را انجام دهی جنگ با من خیانت است کراتوس نیز بدون توجه به حرفهایش فقط فکر نابودی او را در ذهن میپروراند که ناگهان شش پا (که به نظر پاهای عنکبوت می آمد)به طرف کراتوس آمد و مبارزه آغاز شد پس از دقایقی جنگ خونین کراتوس پیروز میدان شد چون هر ضربه را از اعماق وجود سوزانش میزد کراتوس که میخواست ضربه ی نهایی را وارد کند ناگهان آرس با نیرنگ خود او را به جهان خیال فرستاد کراتوس که از این مساله تعجب کرده بود خود را در یک معبد یافت همان معبدی که خانواده خود را در آن کشته بود که ناگهان متوجه حمله کراتوس های دیگر (کپی های از کراتوس در عالم خیال)به خانواده وی شد و تصمیم بر نابودی آنها گرفت او میدانست که این حقه آرس برای تسخیر روح اوست پس تمامی کراتوسها را نابود ساخت و رو به آرس گفت: تو نمیتوانی روح من را تسخیر کنی من خانواده ام رانجات دادم، آرس نیز به او خنده ای کرد و شمشیر Blood Of Chaos که خود به او داده بود را پس گرفت و با همان خانواده خیالی وی را کشت.

کراتوس با دنیای از اندوه به آتن برگشت و خود را آماده مرگ کرده بود آرس نیز خود را برای کشتن او آماده ساخت که ناگهان هدیه پایانی خدایان یعنی شمشیر خدایان که تمام خدایان در ساخت آن مشارکت داشتند بر وی نازل شد آرس که بشدت از کراتوس وحشت پیدا کرده بود به او گفت: با اتحاد بین ما دو نفر میتوانیم دنیا را تسخیر کنیم و خدای دوگانه را بر زمین حکمران بسازیم، این من بودم که به تو جنگیدن را آموختم و در لحظه مرگت به تو کمک کردم و تو را چنین جنگجوی با مهارتی ساختم و کراتوس در جواب به وی گفت: در این شک ندارم که تو در کارت موفق بودی و شمشیر خدایان را در قلب آرس فرو برد و در زیر گوش او زمزمه کرد هیچ کس در مقابل من تاب مقاومت ندارد حتی زئوس و با این کار توانست آتن را آزاد سازد و آتنا نیز برای جامه عمل پوشاندن به وی گفت: کراتوس تو از این پس از بی گناه هستی و گناه های تو بخشیده و از ذهنت پاک میشود ولی باید تا ابد با کابوس کشتن زن و فرزند خود زندگی کنی این تاوان قدرت طلبی و به خاک و خون کشیدن مردم بی گناه است. کراتوس که میدانست از شر این کابوس رهایی پیدا نمیکند به بالای بلندترین صخره یونان رفت و خود را از آن پایین انداخت تا به خیال خود از این کابوس رهایی یابد ولی زئوس در اینجا به او جان دوباره میبخشد و او را به بالای صخره میبرد و مجسمه آتنا به او میگوید: که کسی که این همه کار برای من و دیگر خدایان میکند هرگز نخواهد مرد و او را به عنوان خدای جنگ جدید منصوب کردند و شمشیر Blood Of Chaos را به او بازگرداندند خدایان برای هدیه صحنه های جنگ تمامی اسطوره های یونان را به صورت فیلمی در ذهن او به نمایش میگذارند تا تجربیاتش در این زمینه ارتقاء یابد.
کراتوس در بستر مرگ مادر که هنوز نمرده بود و نفسهای آخر را میکشید به او گفت که نام پدرش را به او بگوید و مادر زمزمه ای زیر گوش وی کرد و سپس تبدیل به حیوان دیو صفت شد و به کراتوس حمله کرد تا او را بکشد و کراتوس با اینکه مادرش را بیش از خود دوست داشت به او ضربه ای کاری وارد کرد و او را به دیار هیدز بفرستد آیا میدانید آن زمزمه چه بود: زئوس....
آری زئوس پدر کراتوس است ولی این پدر محبوب پسر نیست حالا والا ترین هدف کراتوس نابودی زئوس است کراتوس به Olympus بازگشت و تمامی خدایان را نابود ساخت ولی بعضی از آنها را نمیتوانست نابود سازد البته نه این که نکشت آنان به ظاهر فناناپذیر بودند هیدز که خود خدای مردگان است و کشتن او را باید راهی دیگر را امتحان کرد پوسایدون که در قطره قطره آب وجود دارد و راهش قطعا خشکاندن زمین نیست پس کشتن او نیز کار سختی است و زئوس که خدای تمامی خدایان است و پدر کراتوس نقش اول بازی پس کشتن او نیز در نسخه سوم بازی سخت است، بسیار سخت...ولی کراتوس در انتها وعده نابودی تک تک آنها را دادپس از چند روز کراتوس به شهر رودوس رسید که در این هنگام اتنا از او خواست به این جنگ پایان دهد اما او با خودخواهی گفت من به کسی نیاز ندارم و رهسپار شهر می شود شروع به تخریب انجا می کند اما آتنا که عصبانی از او بود در هیبت یک مرغ به شهر می اید کراتوس را به اندازه اولیه بر می گرداند و مجسمه شهر را زنده ومجبور به مقابله با کراتوس می کند . کراتوس با قدرتی که خدایان باور نمی کردند مجسمه را در چند مبارزه شکست داد اما در مبارزه اخر زئوس با فرستادن شمشیر بلید آ ف المپیوس (شمشیری که زئوس با ان کرورنوس را کشته بود ) او در ظاهر به کراتوس کمک کرده اما باطن چیز دیگری است . کراتوس تمام قدرت هایش را در شمشیر می گذارد تا انرا به حداکثر قدرت برساند اما بعد از کشتن مجسمه ، مجسمه روی او ودر برابر لشکریانش سقوط می کند در اینهنگام زئوس ظاهر می شود و به کراتوس فرصت دیگری می دهد اما کراتوس قبول نمی کند و زئوس اورا می کشد در نتیجه او برای دومین بار به دنیای مردگان سقوط می کند اما در این لحظه از مادر زمین برای او کمک می آید و به او می گوید اگر می خواهد سرنوشتش را تغییر دهد باید به دنبال سه خواهر سر نوشت باشد کراتوس شکست ناپذیر در نبردی خونین به رادئوس بر می گردد و در آنجا به اخرین سربازش می گوید که به اسپارت برگردد و لشکر جدیدی بسازد تا او از زئوس انتقام بگیرد . پس از رفتن سرباز کراتوس سوار اسب بال دارش (پگاسوس) تا به المپیوس برود اما اسب سرباز می زند اما گایا به او می گوید هنوز قدرت ندارد و اول باید پیش سه خواهر برود .و به او پیشنهاد کرد به اول به پیش تایتان تایفون خدای سابق طوفان برود کراتوس به آنجا می رود ولی پگاسوس در چنگ تایفون اسیر می شود و او مجبور به پیدا کردن ابزار جدیدی برای نجات اسبش می شود در کراتوس در هنگام جست و جو به خدای پیشین آتش بر می خوردکه چون آتش را در اختیار مردم قرار داده زئوس به او عذاب ابدی داده است کراتوس او را آزاد می کند وبا کمک اسلحه جدیدش او را از عذاب نجات می دهدکراتوس نیروی خشم را بدست می اورد وراهی جزیره آفرینش می شود کراتوس سالم می رسد اما پگاسوس جانش را از دست می دهد در این هنگام گایا دلیل همکاری خود و بقیه تایتان ها با کراتوس را به او می گوید : پدر زئوس کرونوس تایتان بود او تمام برادران زئوس را کشت و اورا به جزیره افرینش نزد گایا تبعید کرد و زئوس بخاطر گناه یک تایتان با بقیه نیز در افتاد.

کراتوس برای رسیدن به جزیره باید سه قسمت انرا بوسیله توسنهای زمان به هم وصل می کرد کراتوس در راه با نگهبان اسبها بر خورد می کند ازاو کلید را می خواهد اما نگهبان نمی دهد در نتیجه کراتوس با او درگیر میشود نگهبان با نیزه خود مبارزه خوبی به نمایش می گذارد اما مغلوب خشم کراتوس می شود کراتوس وارد تالار می شود نیروی کرونوس را بدست می اورد کراتوس به وسیله نیرو هیولاها را کشت وسه جزیره را به هم وصل کرد که نتیجه معبد بسیار بزرگی شد او در آنجا یک مدوسا را کشت تا از سرش به عنوان اسلحه استفاده کند در میان راه بود که از یک آرگونات شنید رهبر گروهشان جیسون دستکش گولدن فلیس را بدست اورده کراتوس اورا می کشد بعد از نبردی سخت با سگ سه سر (سربروس)دستکش را به دست می آورد . کراتوس در ادامه راه با پرسئوس افسانه ای اولین قاتل مدوسا و رقیب کراتوس در رسیدن به سه خواهر می رسد که رقیب خود را که کلاه نا مرئی کننده نیز دارد به جمع قربانیان قبلی می فرستد . راه رسیدن به خواهران سرنوشت سخت تر و سخت تر می شود .

هنگامی که زمین به اسمان رسید یعنی وقتی که گایا که مادر زمین است با اورانوس که تصور اسمان است با هم ازدواج کردند از ان ها فرزندان زیادی از جمله کرونوس پدید امد . گایا که از زایمان های پیاپی خسته شده بود داسی را ساخت و به فرزندش داد تا با ان پدرش را بکشد و زمین را از اسمان جدا کند .پس کرونوس پدرش را کشت و در ان لحظه یعنی لحظه ی جدایی زمین از اسمان زیبایی در جهان پدید امد . گایا پس از مرگ اورانوس به کرونوس گفت که فرزندی از تو پدید می اید که تو را همچون پدرت خواهد کشت . سال ها بعد کرنوس با ریه ازدواج کرد و از ان ها سه دختر و دو پسر به وجود امد که کرونوس از ترس کشته شدن ان ها را خورد . پس از مدتی فرزند دیگری از ان ها پدید امد … پسری به نام زئوس … ریه از ترس این که پسر جدیدش هم توسط کرونوس خورده شود به جزیره ای گریخت و بزرگ کردن فرزند جدیدش را به پری ها سپرد … سپس پارچه را به دور سنگی پیچید و ان را به عنوان فرزند جدیدشان به کرونوس معرفی کرد . کرونوس هم بدون ان که درون پارچه را ببیند ان را خورد . هنگامی که زئوس بزرگ شد و فهمید که خواهران و برادرانش در شکم کرونوس هستند و خواهران و برادرانش را نجات داد و سپس ان ها پدر خود را به بند کشیدند . انگاه زئوس جهان را بین خود و برادرانش تقسیم کرد . به قید قرعه اسمان به زئوس و دریا ها به پوزیدون و دنیای مردگان و زیر زمین به هادس رسید و شما در نسخه ی شماره ی سوم بازی هلیوس و هادس را اول از همه میکشید . هر یک از خواهران هم الهه های زمین شدند . یکی از خواهران که هرا نام داشت با زئوس ازدواج کرد  . فرزندانی که از ان دو به وجود امد شامد ارس –خدای جنگ قبلی که در شماره ی یک بازی به طرز بدی او را کشتید – هفایستوس – خدای اهنگری که او را در نسخه ی سوم کشتید و شمشیر هایش را گرفتید - . هبه الهه ی جوانی و ایلیتایه الهه ی زایمان . اتنا که الهه ی خرد است که در سفرتان برای انتقام گیری از زئوس یار همراهتان است که البته فرزند زئوس و متیس است . زئوس از طریق یک پیشگو فهمید که اگر متیس دخنری را به دنیا بیاورد ان دختر پسری را به دنیا میاورد که نه تنها زئوس را میکشد بلکه تمام المپیان را به خاک و خون میکشد . پس زئوس متیس را بلعید ولی هفایستوس سر پدرش را شکافت و تا متیس از سر زئوس بیرون بیاید و اتنا متولد شود . و در نهایت فرزند اتنا به دنیا امد … پسری به نام کریتوس که خود شما هستید . مایا نیز از زئوس فرزندی به نام هرمس به دنیا اورد که خداتی پیام رسان شد که در نسخه ی سوم این بازی شما پا های هرمس را قطع کردید و کفش هایش را برداشتید تا از دیوار ها بتوانید بالا روید . سپس هلیوس را که خدای خورشید بود کشتید تا از سر او در مکان های تاریک به عنوان چراغ قوه استفاده کنید . پس از ان گل زندگی هرا را خشک کردید . کرونوس هم همان تایتانی بود که در شماره های قبلی بازی دیده بودید که در صحرا در حالی که باری بر روی دوش اوست حرکت میکند که البته او را نیز در شماره ی سوم بازی کشتید و ان چیزی را هم که روی دوشش بود معبد پندورا بود  . تایفون را نیز که فرزند گایا بود کشتید به این دلیل که گایا به او دستور داده بود تا زئوس را بکشد ولی شما دوست داشتید تا خودتان زئوس را بکشید . اکاروس که فرزند ددالوس صنعتگر بود و پایه های تعادی زمین را طراحی کرده بود را کشتید تا بال هایش را بکنید و از ان بال ها برای پرش های بلند استفاده کنید . هرکول را نیز که افسانه ای ترین پهلوان یونان بود را نیز کشتید و مشت های اهنینش را برای شکستن و خورد کردن سپر ها استفاده کردید . هنگامی که خود را برای کشتن زئوس اماده میکردید و در جعبه ی پندورا را باز کردید در حالی که انتظار داشتید که در ان قدرتی باشد تا با ان بتوانید خدایی را بکشید ان را خالی دیدید و سپس بدون قدرت ان جعبه برای انتقام نهایی پدر بزرگ خود را که زئوس بود کشتید . ای کریتوس تو نه تنها خانواده ی خود را کشتی بلکه تمام کسانی را که به تو قدرت بخشیده بودند را نیز به خاک و خون کشیدی و هر چیزی را که سر راهت بود نابود کردی . در نهایت هم فهمیدی که قدرت جعبه ی پندورا یک وسیله نبود بلکه قدرتی بود که اتنا در ان دمیده بود . حال که تمام دنیا را نابود کردی چه میخواهی بکنی ؟ در اخر هم خود را کشتی … و دیگر هیچ .