بایوشاک: اینفینیت (Bioshock: Infinite) در شهر هوایی کلمبیا در سال 1912 جریان دارد و بازیکنان نقش بوکر دو’ویت (Booker DeWitt) را برعهده دارند. مانند بایوشاک های قبلی، دنیایی که اینفینیت در آن جریان دارد هم نشان دهنده‌ی ویرانی هایی است که ممکن است در اثر سوء استفاده از ایده های بکر به وجود آید. زمانی که بازیکن پا در شهر کلمبیا میگذارد پرچم ها، پوسترها،‌ موسیقی ها و تبلیغات میهن‌پرستانه‌ای را میبیند که میخواهند این ایده را به بازیکن القا کننده که کلمبیا «پناهگاه»ـی است که ساکنانش را از دیگر انسانهای کره زمین حفاظت میکند.

«ذهن شخص موردنظر به سختی تلاش میکند تا خاطراتی را به یادآورد که در اصل وجود ندارند…»

– رابرت لوتس (Robert Lutece)، سال 1889 در اشاره به سفرهای بین بُعدی

در شروع بازی،‌ بوکر به همراه زن و مردی عجیب با قایق به سمت یک برج فانوس دریایی در وسط دریا حرکت میکنند. بوکر که قبلا مامور پینکرتون (Pinkerton)، سازمانی دولتی، امنیتی، بوده در جریان قماربازی پول هنگفتی را از دست داده و بدهکار شده است. مردی که داخل قایق است درواقع بوکر را استخدام کرده تا الیزابت را از کلمبیا بدزدد و به نیویورک و پیش او بیاورد تا در عوض او هم پول طلبکاران بوکر را بدهد.

در قایق، زن مرموز جعبه‌ای را به بوکر میدهد که حاوی اطلاعات و اشیای بسیار مهمی برای انجام این ماموریت است. کد مورد نیاز برای ورود به کلمبیا، مقداری پول، پیستول آماده شلیک، عکسی از جزیره مانیومنت (Monument Island)، تصویری از الیزابت، کلید جایی که الیزابت نگه داری میشود و مختصات جغرافیایی نیویورک چیزهایی هستند که در جعبه وجود دارند و هرکدام به دردی خواهند خورد. هنگامی که بوکر جعبه را بررسی میکند میبینیم که روی دست راست او علامت AD خالکوبی شده است.

بوکر وارد برج فانوس دریایی میشود و روی صندلی که در بالای آن قرار دارد میشیند. او کدی که برای ورود به کلمبیا مورد نیاز است و در جعبه آماده شده بود را وارد میکند و به آسمان پرتاب میشود و بدین ترتیب وارد شهر کلمبیا در ارتفاعات میشود. بوکر به محض ورود به شهر با حس و حال مذهبی و رهبر آنها، زکری هیل کامستاک (Zachary Hale Comstock)، مواجه میشود که توسط مردم شهر کلمبیا پرستیده میشود و او را به عنوان پیامبر خدا قبول دارند.

بوکر برای اینکه بتواند وارد شهر کلمبیا بشود باید ابتدا توسط روحانیان آنجا غسل (Baptism) داده شود. یکی از روحانیان سر بوکر را زیر آب میکند و تا نزدیکی خفه شدن او پیش میرود. بوکر که بیهوش شده خود را در رویایی میبیند که در اتاق خود در شهر نیویورک است و صدایی میشنود: «بچه را پیش ما بیاور و قرض خود را پاک کن (bring us the girl and wipe away the debt)». بوکر در اتاق را باز میکند و نیویورک سال 1984 (72 سال بعد) را میبیند که توسط کلمبیا بمباران میشود.

بوکر در کلمبیا به هوش می‌آید و پا در شهر میگذارد که گویا جشنی در آن برقرار است. در همین لحظه تلگرامی از طرف خانم روزالیند لوتس (Rosalind Lutece) به بوکر میرسد با این مضمون که کامستاک از حضور بوکر در شهر با خبر نشود و اینکه بوکر عدد 77 را انتخاب نکند! بوکر بعدا با خانم زورالیند لوتس و برادر دوقلویش رابرت لوتس مواجه میشود که از بوکر میخواهند شیر یا خط آمدن سکه ای که میخواهند پرتاب کنند را حدس بزند. بعد از پرتاب سکه رابرت نتیجه را روی صفحه ای علامت میزند که میبینیم حدود 122 علامت دیگر نیز جلوی همان روی سکه ای که آمد زده شده است (اینکه چرا در ادامه مشخص میشود). همچنین بوکر جلوتر با پوستر تبلیغاتی رو به رو میشود که روی آن به نقل از کامستاک نوشته شده: «شما میتوانید چوپان بدلی (False Shepherd) را از روی علامت روی دستش [که AD است] شناسایی کنید»

در جشن کلمبیا قرعه کشی در حال انجام است که برنده آن باید به سمت زوج سیاه و سفیدی سنگ پرتاب کنند زیرا ازدواج دو نفر از نژاد مختلف با رنگ پوستهای متفاوت در کلمبیا پذیرفته نیست (مردم کلمبیا نژاد پرست هستند). از بوکر خواسته میشود یکی از توپ هایی که روی آنها عددهایی نوشته شده است انتخاب کند و از قضا توپی که بوکر انتخاب میکند همان عدد 77 است و با آن برنده میشود. در این لحظه بازیکن این انتخاب را دارد که توپ را یا به سمت زوج نگون بخت پرتاب کند یا به سمت مجری برنامه، آقای فینک (Jeremiah Fink) که در هر صورت پلیس ها علامت روی دست بوکر را میبینند و سعی میکنند او را دستگیر کنند. در واقع کامستاک ورود بوکر به کلمبیا و تلاش او برای دزدیدن الیزابت و گمراه کردن «بره‌ی کلمبیا» (Lamb of Columbia) را از قبل پیشبینی کرده و کلمبیا را آماده مواجه با او کرده است (اینکه چطور در ادامه مشخص می‌شود).

بوکر به سختی با نیروهای امنیتی کلمبیا مبارزه میکند و در ادامه باز هم با آقا و خانم مرموز لوتس مواجه میشود که گویا قصد دارند به بوکر کمک کنند و برای همین به او زره (Shield) میدهند و او را روانه جزیره مانیومنت، جایی که الیزابت آنجا نگهداری میشود، میکنند. در راه آنجا کامستاک مستقیما با بوکر ارتباط برقرار میکند و به او میگوید که در مورد گذشته او چیزهای زیادی میداند و اینکه پایان ماموریت بوکر خون آلود خواهد بود و حتی آنا (Anna) را میشناسد که در این لحظه از دماغ بوکر خون می‌آید (این که آنا کیست و دلیل خون دماغ شدن بوکر چیست در ادامه مشخص می‌شود).

وقتی بوکر به جزیره مانیومنت میرسد بالاخره با الیزابت رو به رو میشود. الیزابت در واقع تمام عمرش را بالای برجی به عنوان یک «نمونه» مورد مراقبت قرار داشته و خودش هم از این موضوع بی‌خبر بوده است. بوکر همچنین متوجه قابلیت عجیب الیزابت میشود. زمانی که الیزابت بچه بوده روی او آزمایش‌هایی در مورد سفرهای بین بعدی صورت گرفته که به خاطر آنها میتواند دروازه هایی بین بعدهای مختلف و زمانهای مختلف ایجاد کند. برای مثال بوکر میبیند که او دروازه ای به یکی از خیابان های نزدیک برج ایفل پاریس در سال 1983 ایجاد میکند و درست زمانی که اتوبوسی در شرف ورود از طرف دیگر دروازه و برخورد با الیزابت است با عجله آن را میبیند تا از تصادف احتمالی جلوگیری کند. بوکر به اتاق الیزابت می‌افتد و الیزابت که ترسیده به سمت او کتابهایی پرتاب میکند و بالاخره بعد از کش و قوس هایی آرام میشود.

بوکر و الیزابت به سختی و با استفاده از کلیدی که در جعبه ابتدای بازی وجود داشت از برج فرار میکنند و به خاطر حمله‌ی سانگ‌برد (Songbird) که نگهبان الیزابت به شمار میرود و فلسفه وجودی اش محافظت از الیزابت و اجازه ندادن به او برای بیرون رفتن از برج است از بالای برج به دریای کنار ساحل Battleship Bay سقوط می‌کنند و بوکر بیهوش می‌شود. باز هم بوکر خود را در رویا و در اتاق خود می‌یابد با این تفاوت که اینبار الیزابت هم در اتاق است و همان صدا و جمله‌ی قبلی به گوش میرسد: «بچه را پیش ما بیاور و قرض خود را پاک کن». بوکر اینبار وقتی در اتاق را باز میکند آنا را صدا میکند و در کلمبیا در کنار ساحل به هوش می‌اید. الیزابت که بعد از سالها طعم آزادی را میچشد از فرصت استفاده میکند و قبل از به هوش آمدن بوکر به ساحل میرود و میبینیم که مشغول رقصیدن با اهالی ساحل است. بوکر بعد از به هوش آمدن، الیزابت را پیدا میکند و چون از علاقه الیزابت به پاریس مطلع شده به او میگوید که میتواند او را به آنجا ببرد و بدین ترتیب او را آماده فرار میکند.

قرار میشود بوکر و الیزابت به زپلین (کشتی هوایی) First Lady’s Aerodrome بروند و با استفاده از آن به پاریس برسند که به دلیل نابود شدن ژنراتور مورد نیاز برای رسیدن به آن مجبور می‌شوند ابتدا سری به تالار قهرمانان (Hall of Heroes) بزنند و با کمک Vigor برقی ژنراتور را دوباره کار بیاندازد.

در راه رسیدن به تالار قهرمانان، بوکر با اطلاعات و حقایق بیشتری در مورد کامستاک و پیداش کلمبیا مواجه می‌شوند. او میفهمد که در کلمبیا جنگی بین «موسسان» (The Founders)، فرقه ای متشکل از انسان های سفیدپوست و پولدار به رهبری کامستاک، و واکس پاپیولی (Vox Populi)، گروهی چند ملیتی و چند نژادی از طبقه کارگر و فقیر جامعه، برقرار است و هر دو جناح الیزابت و قابلیت هایش را به عنوان برگ برنده‌ای برای پیروز شدن بر دیگری میبینند. بوکر در ادامه قابلیت باز کردن دروازه‌ی الیزابت را به چشم میبیند. در سراسر کلمبیا شکاف هایی مرموز روی هوا وجود دارند که «Tear» نام دارند. اینها در واقع پنجره ها و درهایی به دیگر دنیاها و زمان های دیگر هستند که الیزابت میتواند آنها را گسترده تر کرده و اشیای مختلفی از دنیاهای دیگر وارد دنیای خود کند.

بالاخره بوکر و الیزابت به تالار قهرمانان میرسند که در واقع نمایشگاهی برای نمایش اتفاقات نبرد Wounded Knee، شورش بوکسورها (Boxer Rebellion) و دیگر اتفاقات مهم کلمبیا است. گویا بوکر هم در نبرد Wounded Knee حاظر بوده اما در حال حاظر خودش از این موضوع خبر ندارد (اینکه چرا در ادامه مشخص میشود). کامستاک هم گفته میشود در این نبرد حضور داشته و قهرمان اصلی آن نیز بوده است. کامستاک بعد از این نبرد ادعا میکند فرشته کلمبیا را ملاقات کرده و توسط او از آینده آگاه شده است. آینده ای که در شهری شناور در هوا خلاصه میشود. کامستاک به همین علت خود را پیامبر خدا معرفی میکند. سپس در ادامه با فیزیک دان کوانتومی، خانم روزالیند لوتس، آشنا میشود که مخترع اصلی شناور ماندن اشیا در فضا است. کامستاک و لوتس برای گسترش دادن آرمان های آمریکا و نشان دادن موفقیت آنها به سراسر جهان، با همکاری گنگره‌ی ایالات متحده آمریکا روی این قضیه کار کردند و روی ساخت شهر شناور کلمبیا متمرکز شدند. در سال 1900 کلمبیای کنونی ساخته شد و تا سال 1901 در جهان گردید تا اینکه در جریان شورش بوکسور های چینی به پیکینگ چین حمله کرد اما کنگره آمریکا سریعا خواستار بازگشت کلمبیا به مرزهای آمریکا شد. کامستاک که از این قضیه ناراحت شده بود و احساس میکرد به او خیانت شده و آرمان های آمریکا رو به نابودی است تصمیم گرفت کلمبیا را از اتحاد با آمریکا جدا کند و بدین ترتیب کلمبیا در بین ابرها ناپدید شد. در عرض یک دهه از این اتفاق شهر استقلال یافته کلمبیا تبدیل شد به شهری نژادپرست، میهن پرست و مذهبی افراطی. این اتفاقات باعث شد شورشی به رهبری زن سیاه پوستی به نام «دیزی فیتزوری» (Daisy Fitzroy) در کلمبیا به وجود آید که قبلا خدمت کار خود کامستاک بود. کامستاک برای متحد کردن مردم علیه او، او را متهم به قتل همسر خود کرد  که در بازی تنها با نام Lady Comstock شناخته میشود. دیزی که از این توطئه به شدت عصبانی شده بود تصمیم گرفت برای به پایین کشیدن کامستاک از قدرت، افراد سطح پایین جامعه را متحد کند که بدین ترتیب گروه Vox Populi به وجود آمد.

در تالار قهرمانان، بوکر با «اسلیت» (Cornelius Slate) رو به رو میشود که ادعا میکند با بوکر در جریان جنگ Wounded Knee هم‌رزم بوده است و حال در کنار واکس پاپیولی برعلیه کامستاک میجنگد. اسلیت از اینکه کامستاک خود را قهرمان جنگ معرفی میکند عصبانی است و میگوید که اصلا کامستاک آنجا نبوده است و حرف‌هایش دروغ است! بوکر و الیزابت همچنین میفهمند که الیزابت دختر کامستاک است و برای همین اینقدر نسبت به او حساس است. کامستاک میخواهد الیزابت را روی تخت جانشینی خود بنشاند و زمین انسان ها را به آتش بکشاند: نقل قولی که بارها روی تابلوهای تبلیغاتی شهر کلمبیا میبینیم همین موضوع را ثابت میکند: «اولاد پیامبر باید روی تخت بنشیند، و زمین انسان‌ها را به آتش بکشاند» (the seed of the prophet shall sit the throne, and drown in flame the mountains of man) که قسمت دوم اشاره به حمله کلمبیا به آمریکا دارد.

اسلیت که به مرز دیوانگی رسیده به افراد خود میگوید که به جای مردن به دست روبات های بی‌روح کامستاک (اشاره به روباتهایی با شکل جرج واشینگتون) به دست بوکر که به گفته اسلیت یک قهرمان است کشته شوند تا مانند یک سرباز واقعی از آنها یاد شود. بالاخره بوکر اسلیت و افرادش را از بین میبرد و با به دست آوردن Vigor مورد نیاز به زپلین First Lady’s Aerodome میرسد و سرانجام مختصات جغرافیایی نیویورک را وارد میکند. اما الیزابت متوجه توطئه بوکر میشود زیرا میداند که آن مختصات جغرافیایی که بوکر وارد کرد مختصات پاریس نیست. الیزابت که بسیار ناراحت و عصبی شده بوکر را با یک آچار فرانسه بیهوش میکند و فرار میکند. وقتی بوکر به هوش می‌آید میبیند که زپلین توسط واکس پاپیولی و رئیسشان، دیزی فیتزوری، دزدیده شده است.

بوکر و دیزی با هم قرار میگذارند که اگر بوکر بتواند از چن لین (Chen Lin) اسلحه ساز، برای واکس پاپیولی سلاح و مهمات بگیرد در عوض آنها هم زپلین بوکر را به او پس بدهند. دیزی بوکر را در منطقه‌ی فینکتون (Finkton) پیاده میکند و بوکر دوباره الیزابت را پیدا میکند که چون میداند تنها روشی که میتواند به پاریس برسد با کمک بوکر خواهد بود قبول میکند دوباره او را همراهی کند. آنها بعد از گذر از قسمت های صنعتی کلمبیا و شنتی تاون (Shanty Town) که محل زندگی فقرا است سرانجام به چن لین میرسند و در کمال ناباوری میبینند که چن لین در اثر شکنجه های زیاد مرده است. ناگهان دوباره سر و کله دوقلوهای لوتس پیدا میشود و به بوکر میگویند که چن لین درست مانند گربه‌ی شرودینگر (نظریه علمی است، اطلاعات بیشتر در صفحه ویکی پدیا)، در دنیاهای دیگر هم مرده است و هم زنده. الیزابت به یکی از این دنیاها که هنوز چن لین نمرده است یک Tear باز میکند اما یک مشکلی وجود دارد؛ چن لین و همه کسانی که در دنیای قبل از باز کردن Tear مرده بودند در این دنیای جدید هم فکر میکنند مرده اند! حتی چن لین فکر میکند دستگاه‌های کارگاهش هنوز هم هستند و کار میکنند در حالی که در دنیای جدید خبری از دستگاه های قبلی او نیست. مشکل دیگر این است که در این دنیای جدید پلیس کلمبیا اسلحه های چن لین را توقیف کرده است. بوکر و الیزابت ابزار محل نگه داری این اسلحه ها را پیدا میکنند و به جای حمل فیزیکی آن به کارگاه چن لین تصمیم میگیرند یک Tear دیگر به دنیایی باز کنند که در آن اسلحه‌های چن لین در اختیار واکس پاپیولی قرار گرفته است.

در این دنیای جدید واکس پاپیولی بالاخره شورش خود را عملی کرده و علیه فینک قیام کرده اند و جنگی شروع شده است. نکته جالب اینجاست که در این دنیای جدید بوکر قهرمان واکس پاپیولی شده و در راه خدمت به آنها شهید شده است! دیزی فیتزوری در دنیای جدید مستقیما با بوکر مواجه میشود و چون فکر میکند بوکر شهید شده به سربازان خود میگوید که این بوکر واقعی نیست و به آنها دستور میدهد به او حمله کنند. دیزی فینک را میکشد و تهدید میکند که یک پسر بچه‌ی دیگر را نیز خواهد شد و ادعا میکند کشتن آن بچه تنها راه نابود کردن «The Founders» است. اما درست زمانی که او میخواهد پسربچه را بکشد الیزابت از پشت سر با چاقو دیزی فیتزوری را میزند و باعث میشود او بمیرد.

الیزابت که لباس هایش خونی شده و احساس گناه میکند به سمت زپلین First Lady’s Aerodome میدود و خود را در یکی از اتاق های آن حبس میکند. بوکر هم مختصات مقصد بعدی را وارد زپلین میکند که الیزابت سر و کله اش پیدا میشود. او موهایش را کوتاه کرده و لباس قدیمی مادرش یعنی Lady Comstock را پوشیده است. او از بوکر میپرسد که چگونه میتواند چیزهایی که انجام داده را فراموش کند که بوکر جواب میدهد کارهایش را فراموش نمیکند و در عوض یاد میگیرد چگونه با آنها کنار بیاید. در این بین ناگهان دوباره سانگ‌برد به آنها حمله میکند و باعث میشود نزدیکی برجهای امپوریا (Emporia Towers) سقوط کنند. بوکر و الیزابت وارد این منطقه میشوند و دوباره با دوقلوهای لوتس رو به رو میشوند. لوتس ها به بوکر میگویند که سانگ‌برد توسط یک سری نت های موسیقی کنترل میشود که با استفاده از دستگاه سوت زن (Whistler) میتوان آنها را نواخت و هرکس بتواند آن دستگاه را پیدا کند و نت های مورد نیاز برای کنترل او را بداند میتواند سانگ برد را کنترل کند. بوکر و الیزابت پیشروی میکنند و همزمان واکس پاپیولی هم افراد ثروت مند را از خانه هایشان بیرون میکنند و سانگ‌برد هم آنها را دنبال میکند.

الیزابت که میداند بازگشتش به جزیره مانیومنت مساوی با مرگش است، از بوکر قول میگیرد که اگر سانگ‌برد فرصت گرفتن او را داشت حتما او را بکشد. این دو نفر که مجبور هستند به خانه‌ی کامستاک بروند متوجه میشوند که برای ورود به آنجا نیاز به اثر انگشت است. الیزابت تصمیم میگیرد از اثر انگشت مادر خود Lady Comstock که در قبرستان کناری است استفاده کند و دست او را قطع کند. اما کامستاک از این نقشه با خبر میشوند و با استفاده از ماشین تسلا (Tesla Machine) یک Tear به دنیایی باز میکند که Lady Comstock هم زنده است و هم مرده و شخصیتی دارد که بازتاب کننده‌ی طرز فکر الیزابت نسبت مادرش است که او را حرام زاده خطاب کرده و ترک کرده بود. بدین ترتیب او تبدیل به یک Siren میشود که میتواند مردگان را زنده کند و بوکر باید او را نابود کند.

لوتس ها به بوکر و الیزابت میگویند که برای شکست دادن Lady Comstock، الیزابت باید 3 Tear در جاهای مختلف باز کند تا حقایقی در رابطه با Lady Comstock آشکار شود. به وسیله این Tear ها مشخص میشود که این روزالیند لوتس بوده که سایفون (Siphon) را ساخته که دستگاهی است برای باز کردن Tear به جهان های دیگر. روزالیند لوتس با استفاده از این دستگاه توانسته رابرت لوتس را پیدا کند که در اصل نه برادر دوقلوی او بلکه خود او از یک جهان دیگر است (در واقع آنها یکی هستند از دنیاهای جدا،‌ برای همین میتوانند جملات یکدیگر را کامل کنند). همچنین کامستاک از این دستگاه استفاده میکرده تا آینده را پیشبینی کند و برای همین از گذشته بوکر آگاه بوده است. یکی از این پیشگویی های کامستاک را بوکر هم قبلا در رویا دیده است که همان بمباران آمریکا توسط کلمبیا است. کامستاک بچه‌ای میخواسته که این کار را برای او بکند اما چون از سفرهای بین بعدی استفاده میکرده و در معرض آزمایشات قرار داشته، عقیم شده و نمیتوانست فرزندی به دنیا آورد و همچنین با سرعت بیشتری پیر شده است. کامستاک با استفاده از این دستگاه سفر بین بعدی لوتس، به یک دنیای دیگر رفته و فرزند شخص دیگری را که الان او را الیزابت نام گذاری کرده، دزدیده است. همچنین او که میدانست همسرش Lady Comstock این موضوع را خواهد فهمید و به همه خواهد گفت که الیزابت دختر او نیست او را میکشد و حتی میگوید الیزابت تنها 7 روز در رحم مادرش بوده و این را معجزه میخواند و تقصیر آن را به گردن خدمتکارشان، دیزی فیتزوری، می اندازد. بعد از باز شدن این 3 Tear و شنیدن حقایق، الیزابت به خانه کامستاک برمیگردد و Lady Comstock را که تبدیل به Siren شده شکست میدهد. الیزابت از روح مادرش به خاطر نفرتی که از روی نادانی به او داشته عذرخواهی میکند و Lady Comstock هم در ورود به خانه کامستاک را باز میکند و خودش نیز به قبر باز میگردد.

در داخل خانه، سانگ برد دوباره به آنها حمله میکند و درست زمانی که میخواهد بوکر را بکشد، الیزابت تسلیم میشود و سانگ برد الیزابت را بر میدارد و میرود. بوکر به دنبال آنها میرود و از روی پل عبور میکند که ناگهان همه جا را مه فرا میگیرد و بوکر با تعجب میبیند که طرف دیگر برف میبارد (اینکه چرا در ادامه مشخص میشود). در ادامه بوکر از طریق Tear های مختلف میفهمد که از زمان تسلیم شدن الیزابت 6 ماه گذشته و او در طول این مدت غیب شده بود. در این مدت هم کامستاک آنچه را که در سر داشت عملی کرده است. وقتی بوکر الیزابت را پیدا میکند میبیند که او چندین ده سال پیرتر شده. الیزابت به بوکر میگوید که نه به خاطر شکنجه های کامستاک و آزمایشاتش بلکه به خاطر گذشت زمان و نابود شدن امیدهایش پیر تر و شکسته تر شده و به ناچار خواسته‌ی کامستاک در حمله به آمریکا را نیز عملی کرده است. درواقع روی پل که 6 ماه جلوتر رفتیم الیزابت یک Tear بین جایی که بوکر بود و زمان پیر شدنش باز کرده بود تا به او نامه‌ای رمزگذاری شده بدهد. در واقع در طول مدت این 6 ماه بوکر هرچقدر تلاش میکرده به الیزابت برسد سانگ‌برد مانع ان میشد و هربار بوکر شکست میخورد تا اینکه الیزابت توانسته بعد از 6 ماه هر کاری که میتوانسته بکند و یک Tear باز کند تا بتواند آن نامه‌ رمزگذاری شده را به بوکر بدهد تا به دست الیزابت جوان تر برسد و بدین ترتیب بتوانند جلوی سانگ‌برد را بگیرند. او سپس بوکر را به زمان قبل و مدتی بعد از دزدیده شدن الیزابت توسط سانگ برد میبرد تا اینبار سانگ‌برد را کنترل کنند و مانع اتفاق افتادن رویدادهایی که در طول این 6 ماه افتاده شوند.

بوکر درست زمانی الیزابت را پیدا میکند که در شرف اماده شدن برای جراحی است و موفق میشود او را نجات دهد. بوکر نامه را به الیزابت میدهد و او نیز همه چیز ان را میفهمد جز علامت قفس (Cage) روی آن را. بوکر و الیزابت پیشروی میکنند و به زپلین کامستاک میروند و بالاخره مستقیما با او رو به رو میشوند. کامستاک به الیزابت میگوید که بوکر مسئول اتفاقی است که برای انگشت الیزابت افتاده است. کامستاک الیزابت را میگیرد و به بوکر میگوید که حقیقت را به الیزابت بگوید. بوکر هم به کامستاک حمله میکند و او را زیر آب خفه میکند. الیزابت میگوید که به نظرش کامستاک داشت حقیقت را میگفت ولی بوکر به خاطر نمی‌آورد. آنها تصمیم میگیرند تا ادامه دهند تا همه چیز مشخص شود.

در ادامه واکس پاپیولی به آنها حمله میکنند که الیزابت کشف میکند علامت قفسی که روی نامه الیزابت پیر است در واقع نت های کنترل سانگ برد است (حروف C, A, G و E). به کمک سانگ برد و کنترل کردن او، بوکر و الیزابت لشکر واکس پاپیولی را شکست میدهند.

آنها در ادامه سایفون یا همان ماشینی را میبینند که روزالیند لوتس برای باز کردن Tear ها ساخته بود و کامستاک با آن آینده را پیشبینی میکرد که هنوز هم در داخل بقایای برجی است که الیزابت آنجا نگه داری میشد. قبل تر، لوتس ها آینده‌ی کلمبیا و چیزی که الیزابت قرار بود به آن تبدیل شود را دیده بودند و تصمیم گرفته بودند الیزابت را به همان دنیایی که به آن تعلق داشت برگردانند اما کامستاک این نقشه آنان را فهمیده بود و فینک را مامور خراب کاری و دستکاری سایفون کرده بود. این کار باعث کشته شده لوتس ها نشده بود در عوض باعث شده بود حضور آنها در تمام دنیاها پخش شود و بتوانند در هر دنیایی که بخواهند باشند. همچنین این خراب کاری باعث پخش شدن Tear های مختلف در سطح شهر کلمبیا شده بود که در طول بازی شاهد آنها بودیم. بوکر با پیدا کردن سوت زن به سانگ برد دستور داد تا سایفون را نابود کند زیرا حال بعد از دستکاری صورت گرفته سایفون برای محدود کردن قدرت های الیزابت استفاده میشد.

با نابود شدن سایفون موج بزرگی به وجود می‌آید که باعث میشود سوت زن از دست بوکر بیوفتد و دوباره سانگ برد به دنبال الیزابت و گرفتن او بیاید. الیزابت که حال قدرتهایش را کاملا بازگردانده، بوکر، خودش و سانگ‌برد را به شهر زیر آبی رپچر (شهری که نسخه اول در آن جریان داشت) منتقل کرد که خودشان داخل ساختمان مسکونی و سانگ‌برد در درون آب قرار گرفتند و بدین ترتیب سانگ‌برد کشته شد. بوکر و الیزابت با استفاده از یک تیوبی که نقش وسیله نقل و انتقال را در رپچر دارد به سطح آب و کنار یک برج فانوس دریایی میرسند که شبیه همان برج فانوس دریایی است که جک در نسخه اول وارد آن شده بود (در واقع سالها بعد از این اتفاقات در سال 1960 اتفاقات نسخه اول روی خواهند داد). جلوی در برج فانوس دریایی الیزابت ابتدا میگوید که کلید ورود به آنجا را ندارد اما ناگهان کلید را دستان خود میبیند و میگوید که کلید از همان اول آنجا بوده ولی نمیتوانسته آن را ببیند (توضیح بیشتر در ادامه). با استفاده از کلید وارد برج میشوند و از طرف دیگر شاهد بینهایت برج دیگر میشوند که با هم در ارتباطند.

الیزابت به بوکر میگوید که ستاره هایی که آنها در آسمان میبینند همه درهایی هستند که همگی همزمان باز میشوند و اینکه برج فانوس دریایی نزدیک رپچر دری است که به درهای بسیار دیگری ختم میشود. برج های بی نهایتی (Infinite یا بینهایت که اسم بازی است از اینجا سرچشمه گرفته شده) که هرکدام راهی به دنیاهای دیگر هستند که در انها متغیرها و ثابت ها دنیاهای دیگری با اتفاقات دیگری درست میکنند. الیزابت همچنین میگوید با استفاده از این درها و Tear ها آنها حقایق پشت انگشت الیزابت، قدرتهای او و کامستاک را خواهند فهمید.

بوکر و الیزابت با این درها به نقطه ای در زمان میرسند که بوکر بعد از جنگ Wounded Knee و گروهی از روحانیان در کنار رودی ایستاده اند. به خاطر کارهایی که بوکر در این جنگ کرده بود تصمیم گرفته بود با استفاده از غسل داده شدن از گناه هایش خلاص شود و در دنیایی دیگر به عنوان مردی دیگر دوباره متولد شود اما در مراحل آخر غسل داده شدن از این کار سرباز میزد و قبول نمیکند.

بوکر سپس الیزابت را دنبال میکند تا وارد در دیگری بشوند. این در آنها را به اتاق بوکر و درست در روزی که ان قرار معروف را با مردی که در ابتدای بازی دیدیدم گذاشت. مشخص میشود که آن مرد همان رابرت لوتس است که به او قول داده اگر بوکر، دخترش را پیش او ببرد تمام قرض های او را پرداخت خواهد کرد. اینجا مشخص میشود که منظور او از جمله «بچه را پیش ما بیاور و قرض خود را پاک کن (bring us the girl and wipe away the debt)» نه دزدیدن الیزابت از کلمبیا بلکه دادن دختر خود بوکر با نام «آنا» که در اتاق بقلی در گهواره خوابیده به رابرت لوتس است. در آن روز کامستاک روزالیند و رابرت لوتس را مجبور کرده بود با استفاده از سایفون به دنیای بوکری که در قرض گرفتار شده یک Tear باز کنند تا او بتواند انا، دختر بوکر را برای خود بردارد. درست وقتی که رابرت و کامستاک داشتند آنا را از Tear رد میکردند تا به دنیای خود بازگردند بوکر که از کار خود پشیمان شده به سمت آنها میدود و با کامستاک درگیر میشود. کامستاک دستور بسته شدن Tear را میدهد و موفق میشود آنا را هم با خود به آن طرف Tear ببرد اما در اثر بسته شدن Tear انگشت آنا که هنوز کامل از Tear رد نشده بود بریده میشود و در این دنیا باقی میماند. در این لحظه حقیقت آشکار میشود: الیزابت همان آنا دو’ویت، دختر بوکر است. بوکر برای همین در دست راست خود علامت AD که مخفف آنا دو’ویت است را خالکوبی کرده و حدود 20 سال در غم و نا امیدی سپری کرده است.

بعد از اینکه کامستاک به فینک دستور داده بود سایفون را خراب کاری کند و لوتس ها در تمام دنیاها پخش شده بودند، و چون از کارهایی که کرده بودند احساس پشیمانی و گناه میکردند و میخواستند کار کرده‌ی خود را جبران کرده و الیزابت یا آنا را به پدر خود بازگردانند، تصمیم گرفتند پیش بوکر بیایند و به او پیشنهادی بدهند که شاید باعث رستگاری او شود. پیشنهاد این بود که آنها یک Tear بین دنیای بوکر و کامستاک باز کنند. بوکر از این Tear وارد آن دنیا میشود و به دنبال الیزابت میرود. به خاطر سفرهای بین بعدی نیز در دنیای جدید خاطراتی از دنیای قبلی خود ایجاد میشود (صحنه هایی که بوکر خود را در اتاقش میبیند).

حال بوکر و الیزابت تصمیم میگیرند تمام کارهایی که کامستاک کرده را از بین ببرند و برای اینکار باید کامستاک را از پیش رو بردارند اما نه کامستاک پیر را (زیرا در دنیاهای دیگر کامستاک های دیگری هستند). آنها میفهمند که تنها راه نابود کردن تمام کامستاک در تمام دنیاها، خفه کردن او در نطفه است.

الیزابت دوباره یک Tear به زمان غسل دادن بوکر در 20 سال قبل باز میکند. بوکر میگوید که این همان جای قبلی نیست و ناگهان با چندین الیزابت رو به رو میشود که هر کدام از دنیاهای مختلفی هستند. آنها به بوکر میگویند که وقتی او غسل را ناتمام گذاشت دنیای جدیدی خلق شد که در آن غسل را قبول نکرده و تبدیل شده به بوکری که در قمار باخته و دخترش را فروخته است. اما دنیای دیگری به وجود آمده که در آن او غسل را قبول کرده اسمش را عوض کرده، به کلمبیا رفته، ادعای پیامبری کرده و بعد از بچه دار نشدن تصمیم گرفته آنا را از بوکر، پدر واقعی اش، بگیرد.

بدین ترتیب حقیقت دیگری آشکار میشود: کامستاک همان بوکر دو’ویت است که بعد از جنگ Wounded Knee غسل را قبول کرده. بوکر با فهمیدن این قضیه به الیزابت ها میگوید که او را خفه کنند تا دیگر کامستاکی به وجود نیاید (زیرا با استفاده از یک Tear در زمانی هستند که بوکر چند لحظه پیش غسل را قبول کرده و اگر خود را نکشد به کامستاک تبدیل میشود). با خفه شدن بوکر یکی یکی الیزابت ها ناپدید میشوند. زیرا کامستاک از تاریخ محو شده است و دیگر اتفاقات Bioshock: Infinite رخ نداده است و کلمبیایی در کار نیست و کامستاکی وجود ندارد که آنا را بدزدد و اسم او را به الیزابت تغییر دهد. توجه کنید کنید که هر احتمال به وجود آمدن کامستاک از بین میرود ولی بوکری که غسل را قبول نکرده زنده میماند.

بعد از تیتراژ پایانی در صورتی که آن را رد نکنید یک صحنه کوتاه دیگر رخ میدهد: بوکر در همان تاریخی که آنا را به کامستاک داد در اتاق خودش است اما خبری از لوتس نیست و کامستاک هم وجود ندارد. بوکر در حالی که آنا را صدا میکند در اتاق بغلی را باز میکند و گهواره آنا را میبیند و صحنه سیاه میشود. بازی تمام شده است و هزاران سوال در ذهن ملت باقی مانده و باید خودشان از چیزهایی که گفته شده جوابشان را استنباط کنند.

(البته فعلا بین علما اختلاف وجود دارد! نظریه‌ی دیگری میگوید بوکر زمانی کشته میشود که هنوز به غسل کردن نرفته که بخواهد آن را قبول کند یا نکند. یعنی همه بوکرها و کامستاک ها میمیرند که البته با صحنه‌ی بعد از تیتراژ همخوانی ندارد.)

 

 

لوتس ها که بودند؟

روزالیند لوتس فیزیک دان، سالها قبل از پیداش کلمبیا و در زمانی نامشخص مشغول اندازه گیری یک «ذره» به خصوصی بود. همزمان در دنیایی دیگر رابرت لوتس هم دقیقا مشغول اندازه گیری همین ذره در همان زمان بود. این قضیه باعث شد این لوتس ها به تکنولوژی دست یابند که به کمک آن توانستند از دنیاها مختلف با هم ارتباط برقرار کنند.

«من اون اتم رو رو هوا نگه داشته بودم. دوستام به این میدان لوتسی (میدانی که خودش کشف کرده و اسم خود را روی ان گذاشته است)، شناوری کوانتومی میگفتن. ولی در واقع اصلا همچین چیزی نبود! شعبده بازها اشیا رو تو هوا شناور نگه میدارن. کاری که من کردم این بود که نذاشتم اتم سقوط کنه. اگه بشه یه اتم رو هرچقدر که دلت خواست رو هوا معلق نگه داری چرا یه سیب رو نتونی؟ و اگه یه سیب رو بتونی چرا یه شهر رو نتونی؟»  روزالیند لوتس، 1890، 22 سال قبل از امدن بوکر به کلمبیا

در یکی از Voxophone ها که بعد از آشنا شدن لوتس ها با هم ضبط شده داریم:

«میدان لوتسی اتم کوانتومی منو با موجهایی از نور درگیر کرد که بهم اجازه داد با امنیت بیشتری اونو اندازه بگیرم. برات آشنا میاد برادر؟ برای اینه که تو هم دقیقا همین اتمو با همین روش از یه دنیای مجاور دیگه اندازه میگرفتی. ما از جهان هستی به عنوان تلگراف استفاده کردیم. روشن و خاموش کردن میدان تبدیل شده بودن به نقطه ها و خط تیره ها. اون موقع همه چیز به شدت آهسته بود ولی الان تو و من میتونیم با هم پچ پچ کنیم.»  روزالیند لوتس، 1893، 19 سال قبل از آمدن بوکر به کلمبیا

سپس روزالیند کشف کرد برای رفتن به یک دنیای دیگر میتوان از Tear ها استفاده کرد. او بعدا با کامستاک آشنا شد. کامستاک با استفاده از یکی از این Tear ها آمریکا را دید که به دست فرزندش به آتش کشیده شده و بعد از آن به کمک اختراعات روزالیند کلمبیا را ساخت و آن را به روزی انداخت که در بازی دیدیدم.

«اختراع ما بهون نشون داد که اون دختره شعله ایه که زمین انسان ها رو به آتش خواهد کشید. برادرم میگه ما باید اون کاری که کردیم رو جبران کنیم. ولی زمان بیشتر از اون که یه رود باشه یه اقیانوسه. چرا سعی کنیم جریان آبی رو بیاریم که دوباره برمیگرده؟»  روزالیند لوتس، 1909، سه سال قبل از آمدن بوکر به کلمبیا

به خاطر بچه دار نشدن کامستاک، لوتس ها یک نقشه کشیدند. به دنیای بوکری که غسل را قبول نکرده و قمار کرده و پول هنگفتی را بدهکار شده است بروند، بچه او، آنا، را بخرند تا بوکر قرض های خود را بدهد و بدین ترتیب آنا تبدیل به الیزابت میشود. رابرت لوتس که شرایط کلمبیا را میبیند و از کرده خود پشیمان میشود با روزالیند ملاقات میکند و به او یک اولتیماتوم میدهد که باید الیزابت را برگردانند.

«برادرم یه اولتیماتومی بهم داده. اگه الیزابت رو به همون دنیایی که او ازش آوردیم برنگردونیم، باید من و اون از هم جدا بشیم. جاهایی که اون کاغذ سفید میبینه من نمایشنامه Link Lear رو میبینم (یعنی از اون بیشتر میدونم). ولی اون برادرمه و باید نقش خودمو ایفا کنم. هرچند میدونم که همه چی غم انگیز تموم میشه!»  روزالیند لوتس، 1909، سه سال قبل از آمدن بوکر به کلمبیا

نقشه برگرداندن الیزابت با بو بردن کامستاک از ماجرا خراب میشود. کامستاک به فینک دستور میدهد دستگاهی که آنها ساخته اند (سایفون) را دست کاری و خراب کاری کند. به همین دلیل لوتس ها با اینکه نمیمیرند ولی در دنیاهای مختلف پخش میشوند.

«کامستاک اختراع مارو دست کاری کرده. ولی ما هنوز نمردیم. یک فرضیه اینه که: ما در همه فضاهای ممکن پخش شدیم. ولی هنوز من و برادرم کنار هم هستیم که به خاطرش خوشحالم ولی اون نه. نقشمون هنوز نصفه کاره باقی مونده. ولی شاید هنوز یکی باشه که به جای ما الیزابت رو به دنیای خودش برگردونه…»  روزالیند لوتس، 1909، سه سال قبل از آمدن بوکر به کلمبیا

این شخص همان بوکر دو’ویت، پدر واقعی الیزابت است که توسط لوتس ها اجیر میشود تا الیزابت را از کلمبیا بدزدد و اینگونه بازی از روی قایق شروع میشود که لوتس ها بوکر را به کلمبیا راهنمایی میکنند و او را در طول بازی کمک میکنند.

غسل کردن در بازی به چه صورت است و چه اتفاقی بعد از آن می‌افتاد؟

غسل داده شدن در بازی توسط یک روحانی صورت میپذیرد که سر شخص مورد نظر را کاملا زیر آب میکند و بعد از مدتی آن را بیرون می‌آورد. بعد از غسل، همه گناهان و خاطرات بد انسان پاک میشود و گویا شخص جدیدی متولد شده است. غسل داده شدن شرط ورود به کلمبیا است، همانطوری که در همان ابتدای بازی در برج فانوس دریایی و زمانی که پله ها را بالا میرویم نوشته هایی را میبینیم با این مضامین: «گناهان تو را خواهم شست، از مفسده‌خانه تو را نجات خواهم داد، تو را از سرزمین خود برخواهم داشت، و در بهشت جدید تو را خواهم گذاشت». همچنین در یکی از Voxophone ها داریم:

«یک نفر وارد برای غسل وارد آب میشود و فرد متفاوتی از آن خارج میشود که گویا تازه متولد شده است. این شخص جدید چگونه آدمی است؟ شاید گناه کار شود و شاید مقدس، باید صبر کرد و دید دست به چه کارهایی خواهد زد.»

– کامستاک، 1911، 1 سال قبل از آمدن بوکر به کلمبیا

مفهوم دنیاهای دیگر را نمیفهمم، یک مثال بزنید؟

فرض کنید میخواهید از خانه به محل کارتان بروید. هم میتوانید پیاده بروید، هم میتوانید با اتوبوس بروید و هم میتوانید با ماشین شخصی بروید. شما تصمیم میگیرید که مثلا پیاده بروید، بلافاصله دنیاهای دیگری به وجود می‌آیند که در یکی از آنها شما با اتوبوس به محل کارتان رفته اید و در یکی دیگر با ماشین شخصی. هر تصمیم دیگری که در هر یک از این دنیا بگیرید باعث به وجود آمدن دنیاهای دیگری میشوند که در آنها تصمیمات متفاوتی گرفته اید و بدین ترتیب بی نهایت دنیای دیگر تشکیل میشود. در بازی هم بدین ترتیب، بوکر در موقعیت غسل داده شدن قرار گرفته و آن را قبول نکرده است و تبدیل شده به بوکری که قمار کرده و دخترش را فروخته و بدین ترتیب دنیای خودش به وجود آمده، در آن طرف دنیای دیگری به وجود آمده که در آن غسل را پذیرفته و به کامستاک تبدیل شده است.

چرا کامستاک میخواهد دنیای زیرین (آمریکا) را نابود کند؟

بعد از اینکه کلمبیا در جریان انقلاب بوکسورهای چینی به پیکینگ حمله کرد، آمریکا از کامستاک خواست هرچه زودتر به آسمان آمریکا برگردد. کامستاک هم که از این درخواست به شدت ناراحت شده احساس میکند به او خیانت شده و کلمبیا را از اتحاد با آمریکا خارج میکند و آمریکا را هم در کنار سایر نقاط جهان، مفسده‌ خانه پایین یا Sodom Below میخواند. او که فرد به شدت مذهبی است در یکی از Voxophone ها میگوید برای آمدن خداوند باید این مفسده خانه نابود شود:

«تصور کردن آینده‌ یک بحث جدایی است،‌ به چشم دیدن آینده هم بحثی دیگر. زیرا من شعله های آتش را دیده ام که گریبان مفسده خانه‌ی پایین را خواهند گرفت و آن را برای آمدن خدا آماده خواهند کرد. ولی الیزابت باید آن شعله های آتش را پخش کند، نه من. من قبل از اینکه این کار عملی شود از پا درخواهم آمد… و او جانشین من خواهد شد. خداوند مرا به خانه دعوت میکند. میتوانم عشق او را در همه‌ی تومور هایم حس کنم، زیرا این تومورها قطاری هستند که مرا به ایستگاه خداوند خواهند رساند. و من هم با لذت و خوشی خواهم رفت زیرا میدانم که الیزابت کار من را خواهد کرد. اما چوپان بدلی در راه است تا بره‌ی مرا گمراه سازد. من به هیچ وجه سوار آن قطار نخواهم شد مگر اینکه الیزابت از شر توطئه‌های او در امان باشد.»

– کامستاک، 1912،‌ در همان سالی که بوکر به کلمبیا وارد میشود.

تصمیماتی که در بازی وجود داشت هر کدام چه تغییری ایجاد میکردند؟

این تصمیمات هیچ گونه تغییر در پایان و داستان بازی ندارند و عموما در حد انتخاب A یا B است. چهار تصمیم شما در بازی اینها هستند:

  1. ابتدای بازی هنگام پرت کردن توپی که روی آن عدد 77 است به زوج سیاه و سفید این انتخاب را دارید که توپ را یا به سمت مجری برنامه یا به سمت آن زوج نگون بخت پرتاب کنید. در هر صورت گاردها علامت روی دست شما را خواهند دید و به شما حمله خواهند کرد. اگر گزینه پرتاب به سمت مجری برنامه را انتخاب کنید آن زوج می‌توانند فرار کنند و بعدها در مراحل دیگر از شما تشکر می‌کنند.
  2. در ادامه بازی این انتخاب را دارید که یا قفس یا پرنده را انتخاب کنید که هر کدام را انتخاب کنید الیزابت بقیه بازی را به استثنای اواخر بازی آن را به گردنش میبندد. هیچ تاثیر دیگری ندارد.
  3. وقتی برای گرفتن بلیط به باجه میروید ناگهان انتخاب های «کشیدن اسلحه» و «ادامه دادن به درخواست بلیط» ظاهر میشود که اگر ادامه دادن را انتخاب کنید، بلیط فروش چاقویی را به دست راست بوکر فرو میکند که الیزابت آن را با پارچه‌ی آبی رنگی میبندد و تا اخر بازی این پارچه روی دست بوکر دیده میشود. اگر هم کشیدن اسلحه را انتخاب کنید بلیط فروش سریع باجه را میبندد و اتفاقی برای دست بوکر نمی‌افتد.
  4. اگر اسلیت را بکشید که او میمیرد و به آرزویش میرسد ولی اگر او را زنده بگذارید بعدا هنگام پیدا کردن چن لین میتوان او را در یکی از زندان ها پیدا کرد که روی ویلچر نشسته و حرفی هم نمیتوان بزند و زجر میکشد. که میتوانید در این لحظه او را بکشید، الیزابت هم میگوید: «احتمالا این همون چیزی بود که خودشم میخواست»

قدرهای الیزابت از کجا آمده بودند؟

تنها حرفی که در طول بازی در این مورد زده می‌شود یک Voxophone است:

«چی باعث میشه این دختره [الیزابت] خاص باشه؟ …بخش کوچیکی از اون توی دنیایی که ازش اومده باقی مونده…»

– روزالیند لوتس، 1909، 3 سال قبل از آمدن بوکر به کلمبیا

این بخش کوچک همان انگشت الیزابت است که موقع بسته شدن Tear قطع شد. البته این دلیل زیاد قانع کننده نیست زیرا هر کسی میتوانست قسمت های به درد نخور (!) بدنش را بین Tear ها بگذارد تا با قطع شدنش قدرتمند شوند. به نظر می‌آید همانطوری که در متن داستان اشاره کردم هنگامی که الیزابت بچه بود لوتس ها روی او آزمایشاتی انجام داده اند تا بتواند قدرت های سایفون را داشته باشد که البته یک تئوری است و جایی از بازی به آن اشاره مستقیمی نشده است.

چرا کشتن بوکر موقع غسل همه کامستاک ها را از بین میبرد؟

زیرا تنها در صورتی که بوکر تازه از جنگ برگشته غسل را قبول کند تبدیل به فردی مذهبی یا همان کامستاک خواهد شد. پس الیزابت آخر بازی که تمام قدرت خود را بعد از نابود شدن سایفون بازیافته بوکر را با کمک یک Tear به زمانی میبرد که بوکر لحظاتی قبل غسل را قبول کرده و اگر زنده بماند تبدیل به کامستاک خواهد شد. برای همین در این لحظه بوکر را زیر آب خفه میکنند و او کشته میشود و بدین ترتیب دیگر در هیچ دنیایی کامستاکی به وجود نخواهد آمد ولی بوکری که غسل را قبول نکرده همچنان زنده میماند (در تمام دنیاها). اینکه بعد از کشته شدن بوکر الیزابت ها یکی یکی ناپدید میشوند هم به این دلیل است که دیگر کامستاکی وجود ندارد که آنا را بدزدد و او را تبدیل به الیزابتی بکند که اینقدر قدرتمند است. ولی آنا در دنیاهایی که بوکر غسل را قبول نکرده زنده باقی میماند ولی دیگر شاید شبیه الیزابت نباشد.

صحنه پایان تیتراژ هم درست زمانی است که اگر اتفاقات بازی نمی افتاد بوکر آنا را به لوتس ها میداد ولی چون دیگر کامستاک ها نابود شده اند، خبری از لوتس ها هم نیست که انا را بخرند و دیگر کلا کلمبیایی وجود ندارد و آنا در گهواره اش در اتاق بوکر است.

البته فعلا بین علما اختلاف وجود دارد! نظریه‌ی دیگری میگوید بوکر زمانی کشته میشود که هنوز به غسل کردن نرفته که بخواهد آن را قبول کند یا نکند. یعنی هم بوکرها و هم کامستاک ها میمیرند (برخلاف نظریه اول که میگوید کامستاک ها میمیرند ولی بوکرها زنده میمانند) که البته با صحنه‌ی بعد از تیتراژ همخوانی ندارد.

سانگ‌برد چه بود؟

سانگ برد ساخته فینک می‌باشد که بخشی از آن ماشینی و بخشی از آن ارگانیک (زنده) است. تکنولوژی ساخت آن از یک دنیای دیگر و از یک زمان دیگر با استفاده از یک Tear گرفته شده است. ممکن است فینک سانگ برد را از روی بیگ ددی های نسخه اول ساخته باشد ولی احتمال ان خیلی کم است زیرا هزاران دنیای موازی وجود دارد که شاید از آنها یاد گرفته باشد. در یکی از Voxophone ها فینک میگوید:

«این شکاف های روی هوا یک شگفتی دیگه بهم نشون دادن ولی هنوز کاربرد اون رو نمیدونم. این شگفتی در مورد ترکیب انسان و ماشینه که یه جورایی هم ماشین حساب میشه هم انسان. این ترکیب به نظر میاد غیر قابل برگشت و جدایی باشه. شاید کامستاک به این وسیله برای نگهبانی از اون چیزی که تو اون برج داره، نیاز پیدا کنه.»   – فینک، 1895؛ 17 سال قبل از آمدن بوکر به کلمبیا

الیزابت از کی وارد برج شده بود؟

به احتمال زیاد تمام عمر خود را آنجا بود، زیرا نمیدانست که کامستاک پدرش و یا مادرش کیست.

آنا که بود؟

آنا دختر بوکر بود که به لوتس ها فروخت تا قرض خود را بدهد. لوتس ها هم آنا را برای کامستاک میخواستند. کامستاک اسم آنا را عوض میکند و الیزابت میگذارد.

علامت AD روی دست بوکر برای چه بود؟

مخفف Anna DeWitt، دختر بوکر است که احتمالا برای اینکه بعد از فروختن او و پشیمان شدن همیشه به یاد او باشد اسم دخترش را روی دستش خالکوبی کرده که البته به ضررش تمام میشود و افراد کامستاک از روی آن بوکر را شناسایی میکنند.

Lady Comstock که بود و چه کسی او را کشت؟

Lady Comstock همسر واقعی کامستاک بود. چون به خاطر عقیم بودن کامستاک، آنها نمیتوانستند بچه داشته باشند که روی تخت جانشینی بنشیند کامستاک تصمیم میگیرد با اجیر کردن لوتس ها از آنها بخواهد به دنیایی دیگر بروند و بچه‌ی بوکر را از او بخرند و به کلمبیا بیاورند تا جانشین کامستاک شود. چون این بچه باید به هر ترتیبی از نظر ژنتیکی به کامستاک مرتبط باشد این تصمیم را گرفتند که بچه خود کامستاک را از دنیایی دیگر (که اینجا دنیای بوکر است) بدزدند. کامستاک به خاطر تهدید Lady Comstock که از طرف روزالیند لوتیس باخبر شده بود قضیه از چه قرار است و میگفت به همه خواهد گفت الیزابت را او نزاییده است، او را میکشد و تقصیر ان را بر گردن دیزی فیتزوری، خدمتکارشان در آن زمان و رئیس فعلی واکس پاپیولی می اندازد. همچنین از اعتماد مردم به خود که او را پیامبر میدانستند سوء استفاده میکند و به مردم میگوید تولد الیزابت یک معجزه بود و او فقط یک هفته در رَحِم Lady Comstock بود و بعد از یک هفته باردار بودن الیزابت را زاییده است.

«به نظر میاد Lady Comstock فکر میکنه الیزابت حاصل روابط غیرمشروع من و پیامبر عزیزشه. برای همین مجبور شدم حقیقت به او زن بیچاره بگم: اینکه اون بچه به خاطر وجود اختراع جدید ماست (سایفون). ولی فکر کنم این حقیقت غیر قابل باورتر از توهمی که خودش داشت باشه»  –  روزالیند لوتس، 1895، 17 سال قبل از آمدن بوکر به کلمبیا

اسلیت که بود؟

«خداوند همه جور سربازی می‌سازد ولی فقط یک اسلیت خلق کرده است (یعنی او خاص است). پدرم در جریان جنگ در پیکینگ به دنبال او به سمت تپه سن خوان رفته و همونطوری که اسلیت میگه: “وسط جهنم دستور حمله صادر شد”. امروز در جریان گردهمایی یادبود اون جنگ، اسلیت از من پرسید تو دختر گروهبان مونرو هستی و منم گفتم بله قربان من دختر او هستم. اون گفت پدرت همیشه آرزوی داشتن یک پسر رو داشت، امیدوارم اون احمق الان اونقدر عقل داشته باشه که بفهمه چقدر خوش شانسه [که دختری مثل تو داره]»  ویویان مونرو، 1911، یک سال قبل از آمدن بوکر به کلمبیا

اسلیت به همراه بوکر در جنگ Wounded Knee جنگیده و بعد از مدتی به کامستاک رو آورده و شهروند کلمبیا شده است. در سال 1901 در انقلاب بوکسورهای چینی هم جنگیده و آنجا چشم چپش و 30 نفر از سربازانش را از دست داده است. بعد از مدتی اسلیت کامستاک را به دروغ متهم میکند و کامستاک هم او را از تمام درجاتش خلع می‌کند. به همین دلیل اسلیت گروهی را جمع آوری میکند و به تالار قهرمانان که نمایشگاه دست‌ آوردهای جنگی است حمله میکند تا شاید بتواند دروغ های کامستاک را که مجسمه های خود را در همه جا نصب کرده از بین ببرد.

اینجاست که بوکر و الیزابت در جریان بازی وارد تالار قهرمانان میشوند و با اسلیت رو به رو میشوند. اسلیت که بوکر را شناخته، از قهرمانی های او در جنگ میگوید و به سربازان خود اعلام میکند اگر میخواهند مانند یک سرباز واقعی از آنها یاد شود به جای کشته شدن به دست روبات های کامستاک به دست یک قهرمان کشته شوند. برای همین افراد اسلیت به بوکر حمله میکنند و او مجبور میشود همه آنها را بکشد.

«من و افرادم محکوم به مرگ هستیم. درست مثل کاستر (Custer) که توی Little Big Horn محکوم شده بود. ولی ما تسلیم کامستاک و سربازای آهنیش نمیشیم. دیده بانی که گذاشته بودم اونو دیده… بوکر دو’ویت داره میاد اینجا، به تالار! دو’ویت… ما اونو آمریکایی سفید Wounded Knee صداش میکردیم. همش به خاطر دست اوردهای بزرگی که تو اون جنگ به دست آورد. مردی مثل اون میتونه آرامشی که دنبالشیم رو به ما ببخشه.»  – اسلیت، 1912، در جریان رفتن بوکر به تالار قهرمانان

چرا اسلیت در تالار قهرمانان میگفت همه‌ی حرفهای کامستاک دروغ است و او اصلا در جنگ نبود؟

کامستاک در جنگ Wounded Knee بود ولی آنجا هنوز اسم خود را به کامستاک تغییر نداده بود و قیافه اش هم پیر نشده بود و مانند بوکر بود. برای همین اسلیت بوکر را میشناسد و او را قهرمان خطاب میکند ولی نمیداند که کامستاک هم همان بوکر است و به او میگوید که تو اصلا در جنگ نبودی و دروغ میگویی.

چقدر طول کشید تا بوکر بعد از فروختن آنا برای پس گرفتنش به کلمبیا برود؟

در پایان بازی مشخص میشود که بوکر بعد از فروختن آنا 20 سال در رنج و سختی و غم زندگی کرده است پس مشخص میشود که 20 سال بعد از فروختن آنا پیشنهاد لوتس ها را پذیرفته و به کلمبیا رفته است تا الیزابت را پس بگیرد.

بوکر و کامستاک همسن هستند پس چرا کامستاک پیرتر است؟

به دلیل استفاده بیش از اندازه از سایفون برای رفتن به دنیاهای دیگر و استفاده از آن برای پیشگویی کامستاک دچار عارضه هایی شده که بچه دار نشدن و سریع تر پیر شدن از جمله‌ی این عارضه ها است. در Voxophone ها هم به این قضیه اشاره میشود:

«پیامبر ما داره میمیره، رفت و آمد بین دنیاهای مختلف داره اونو سریع تر پیر میکنه. چرا کامستاک تو این دنیا داره پیرتر میشه در حالی که کامستاک دنیاهای دیگه سالم میمونن؟ اگه ژن آدمها سرنوشته پس دلیل این تفاوت چیه؟ شاید دلیلش تماس با اختراع ما [سایفون] باشه؟ همم… باید بیشتر روش تحقیق کنم.»

– روالیند لوتس، 1907، 5 سال قبل از آمدن بوکر به کلمبیا

کامستاک چگونه از آینده و آمدن بوکر خبر داشت؟

با استفاده از دستگاه سایفون و Tear هایی که به دنیاها و زمانهای مختلف باز میکرد از همه چیز حتی آینده خبر داشت و برای همین ادعای پیامبری و پیشگویی کرد. به همین دلیل آمدن بوکر و علامت روی دستش را پیشبینی کرده بود و برای آن آماده شده بود.

Vigor ها چقدر شبیه پلاسمیدهای نسخه اول بودند، از کجا آمده بودند؟

در نسخه اول بازی مشخص شد که آقای Brigid Tenenbaum پلاسمیدها را ساخته بود که بسیار شبیه Vigor های این نسخه هستند. در Bioshock: Infinite گفته میشود که فینک ویگورها را ساخته است ولی اینکه چگونه مشخص نمیشود اما در یکی از Voxophone ها فینک به برادرش که موسیقی دان است اینگونه میگوید:

«برادر عزیزم، این شکاف های روی هوا باز هم به ما سود میرسونن. نمیدونم نت های موسیقیت رو از چه کسی قرض میگیری ولی اگه اون نصف هوش و ذکاوت زیست شناسی که من الان دارم کارهاش رو دنبال میکنم رو داشته باشه، خب تو میتوستی تبدیل به موزارت (موسیقی دان بزرگ اتریشی) کلمبیا بشی»

– فینک، 1894، 18 سال قبل از آمدن بوکر به کلمبیا

این زیست شناس ممکن است همان Tenenbaum باشد که فینک با استفاده از Tear ها، اختراعات او را مشاهده میکرده و آنها را میدزدیده و در کلمبیا به نام خود ثبت میکرده است.

قضیه شیر و خط انداختن چه بود؟

نشان میدهد که حداقل 122 بار دیگر بوکر سعی کرده الیزابت را نجات دهد ولی هر دفعه ناموفق بوده و این بار 123 است. طبق آن چیزهایی که در آخر بازی گفته می‌شود ما یک سری متغیرهایی دارم و یک سری ثابت. در این قضیه متغیر، انتخاب بوکر است که میتواند هم شیر را انتخاب کند و هم خط را. ثابت هم نتیجه کار است که همیشه شیر می‌آید. یعنی در همه ان 122 بار گذشته هم انتخاب بوکر هرچه که بود نتیجه شیر می‌آمد برای همین میبینیم که روی تخته آن همه علامت (122 علامت) زیر شیر خط کشیده شده است.

صحبت های اول بازی روی قایق برای چه بود؟

این صحبت ها هم برای نشان دادن این بود که لوتس ها قبلا هم چند بار بوکر را به کلمبیا آورده اند ولی او نتوانسته موفق شود. زمانی که رابرت لوتس از روزالیند میخواهد که به او در پارو زدن کمک کند روزالیند پیشنهاد میدهد که از بوکر بخواهند پارو بزند ولی رابرت میگوید که بوکر پارو نمیزند. روزالیند فکر میکند که منظور رابرت این است که او نمیتواند پارو بزند که رابرت دوباره میگوید بوکر پارو نمیزد و این بار تاکید بیشتری رو فعل «نمیزند» میکند. روزالیند هم این بار میگوید که فهمیده است منظور رابرت چیست.

درواقع منظور او از جمله بوکر پارو نمیزند این است که در دفعات قبلی که بوکر را به کلمبیا میبرده اند بوکر پارو نمیزده است و این دفعه هم پارو نخواهد زد و دفعات بعدی هم اگر باشد پارو نخواهد زد زیرا پارو نزدن بوکر یک ثابت است و در همه دنیا یکی بوده و تغییر نمیکند. درست مثل قضیه شیر و خط انداختن که جدا از حدس بوکر نتیجه همیشه شیر میشود اینجا هم هیچ وقت بوکر پارو نخواهد زد.

همچنین نکته جالب دیگر اینجاست که روالیند به رابرت میگوید اعتقادی به این «آزمایش فکری» ندارد (که بعدا میفهمیم منظورش عبور دادن بوکر از دنیای خود به دنیای کامستاک و تلاش برای پس گرفتن الیزابت است) و وقتی رابرت میگوید همیشه در آزمایش کردن با وجود اینکه کسی میداند ممکن است شکست بخورد باز هم آن را انجام میدهد که روزالید جواب میدهد ولی کسی وقتی میداند یک نفر دیگر در یک آزمایش شکست خورده استدیگر آن آزمایش را تکرار نمیکند. که این جمله روزالیند نشان میدهد آنها قبلا هم بوکر را به کلمبیا آورده اند ولی او شکست خورده است.

آن مرد مرده در برج فانوس دریایی اول بازی که بود؟

نگهبان همان برج است که توسط کامستاک که میدانست بوکر برای دزدیدن الیزابت خواهد آمد، اجیر شده تا او را بکشد. اما لوتس ها زودتر او را کشته اند و برای روحیه دادن به بوکر روی آن نوشته ای چسبانده اند با این مضنون که «نا امیدمون نکن». در همان برج میتوان نامه‌ی کامستاک را پیدا کرد که به نگهبان برج گفته بود: «آماده باش، داره میاد. باید جلوشو بگیری» و زیرش هم علامت C (کامستاک) داشت.

چرا بوکر بعضی مواقع خون دماغ میشد؟

وقتی کسی وارد دنیای دیگری شود و به جایی در آن دنیا برسد که قبلا در دنیای خود هم آنجا بود یا به چیزی از دنیای خود فکر کند خون دماغ می‌شود. زیرا طبق نقل قولی که در ابتدای بازی از جانب رابرت لوتس میشود ذهن این شخص سعی میکند چیزهایی را از دنیای خود به خاطر بیاورد که در اصل در این دنیا وجود ندارند.

«ذهن شخص موردنظر به سختی تلاش میکند تا خاطراتی را به یادآورد که در اصل وجود ندارند…»

– رابرت لوتس (Robert Lutece)، سال 1889 در اشاره به سفرهای بین بُعدی

برای مثال وقتی اوایل بازی بوکر مستقیما با کامستاک حرف میزد وقتی کامستاک میگوید همه چیز را در مورد بوکر میداند و اسم آنا را می‌اورد، چون بوکر در این دنیا آنا را به خاطر نمی‌اورد ولی ذهن او به آن فکر میکند میبینیم که بوکر خون دماغ میشود.

شاید بپرسید در اواسط بازی هنگام باز گرداندن اسلحه های چن لین چرا سربازهایی که در دنیای قبل از باز کردن Tear مرده بودند در این دنیای جدید خون دماغ میشوند و احساس سرگیجگی به آنها دست میدهد در صورتی که در دنیای جدید زنده هستند و نمیدانند که در دنیای دیگر مرده اند. اینجا باید بگوییم که آن Tear که الیزابت آن را باز میکند ما را به دنیای جدید نمیبرد بلکه آن دنیای جدید را که در آن اسلحه ها در اختیار واکس پاپیولی هستند را با این دنیای فعلی که در آن سربازها مرده اند ترکیب میکند. به همین دلیل آن سربازهایی که زنده هستند فکر میکنن مرده اند و خون دماغ میشوند.

چرا کامستاک آنا را دزدید؟ نمیتوانست یک بچه دیگر از خود کلمبیا پیدا کند؟

نه نمیتوانست؛ جانشین او باید به هر ترتیبی با خودش مرتبط میبود. در یکی از Voxophone ها داریم:

«فرشته (Archangel) به من میگه کلمبیا تا زمانی پابرجا میمونه که اولاد من روی تخت بشینه. ولی Lady Comstock از من باردار نمیشه. من هرکاری که یه مرد میتونست انجام بده رو کردم ولی هنوزم خبری از بچه نیست! تو این مورد از لوتس هم کمک خواستم ولی حتی اونم حاظر نیست کمکم کنه»  – کامستاک، 1893، 19 سال قبل از آمدن بوکر به کلمبیا

که جمله آخر نشان میدهد او از روزالیند لوتس کمک خواسته تا بچه دار نشدن او را درمان کند یا فکر دیگری کند.

چرا کامستاک خودش نقشه اش مبنی بر حمله به کلمبیا را عملی نمیکرد و منتظر الیزابت بود؟

درست به همان دلیلی که کامستاک نمیتواند بچه ای به دنیا آورد (به خاطر سفرهای بین بعدی زیاد از طریق Tear ها)، سرطان هم گرفته و تومورهای متعددی دارد و فقط چند سال عمر خواهد کرد. بنابراین نیاز به جانشینی دارد که بتواند خواسته های او را عملی کند. در یکی از Voxophone ها داریم:

«تصور کردن آینده‌ یک بحث جدایی است،‌ به چشم دیدن آینده هم بحثی دیگر. زیرا من شعله های آتش را دیده ام که گریبان مفسده خانه‌ی پایین را خواهند گرفت و آن را برای آمدن خدا آماده خواهند کرد. ولی الیزابت باید آن شعله های آتش را پخش کند، نه من. من قبل از اینکه این کار عملی شود از پا درخواهم آمد… و او جانشین من خواهد شد. خداوند مرا به خانه دعوت میکند. میتوانم عشق او را در همه‌ی تومور هایم حس کنم، زیرا این تومورها قطاری هستند که مرا به ایستگاه خداوند خواهند رساند. و من هم با لذت و خوشی خواهم رفت زیرا میدانم که الیزابت کار من را خواهد کرد. اما چوپان بدلی در راه است تا بره‌ی مرا گمراه سازد. من به هیچ وجه سوار آن قطار نخواهم شد مگر اینکه الیزابت از شر توطئه‌های او در امان باشد.»

– کامستاک، 1912،‌ در همان سالی که بوکر به کلمبیا وارد میشود.

اواخر بازی روی پل چگونه برفی شد و 6 ماه گذشت؟

وقتی هوا مه آلود شد در واقع الیزابت پیر یک Tear بین زمان خود (همان 6 ماه بعد) و زمانی که سانگ‌برد الیزابت را دزدید باز کرد تا بدین وسیله بتواند آن نامه را بوکر بدهد تا بعد از برگرداندن او به زمان قبلی اش به دست الیزابت جوان برسد. در واقع هروقت بوکر تلاش میکرد دوباره الیزابت را از دست سانگ ‌برد نجات دهد او مانع این کار می‌شد تا اینکه بعد از 6 ماه الیزابت توانسته تمام قدرت خود را روی هم بگذارد و بالاخره بتواند با یک Tear با بوکر ارتباط برقرار کند.

الیزابت هم با استفاده از آن نامه‌ی الیزابت پیر توانست سانگ‌برد را تحت کنترل خود در آورد و از مهلکه بگریزد.

سایفون چیست؟

سایفون وسیله ای است که روزالیند لوتس آن را ساخته و به کمک آن میشد Tear باز کرد. بعد از اینکه کامستاک از پشیمانی لوتس ها و نقشه آنها برای بازگرداندن الیزابت به دنیایی که او را از آن دزدیده بودند، آگاه شد به فینک دستور داد سایفون را دستکاری و خرابکاری کند. به همین دلیل است که در سراسر شهر Tear های مختلف میبینیم و لوتس ها هم در دنیاهای مختلف پخش شده اند.

همچنین این خرابکاری فینک باعث شد قدرت های الیزابت کمتر و محدودتر شوند. برای همین بعد از اینکه در اواخر بازی سانگ‌برد سایفون را خراب کرد الیزابت تمام قدرت خود را بازیابی کرد و توانست بوکر را به دنیاهایی که میخواست ببرد و همه حقایق را برای او آشکار سازد.

کلید آخر بازی چگونه و چرا در دستان الیزابت ظاهر شد؟

آن فانوس های دریایی به هم مرتبط که مسیر هایشان با حرکت کردن درست میشدند در واقع واقعی نبوده و فقط برای نشان دادن وجود دنیاهای مختلف بودند. برای همین وقتی الیزابت میخواهد ان در را باز کند ابتدا میگوید که نمیداند چگونه آن را باز کند ولی به یک باره کلیدی در دستانش ظاهر میشود و میگوید که آن کلید همواره آنجا بوده ولی هیچ وقت آن را نمی‌دیده است. این نشان میدهد که هم آن کلید و هم آن فانوس های به هم مرتبط تنها نشانه هایی بودند برای نشان دادن مفهوم دنیاهای موازی به بوکر و بازیکنان.

بعضی جاها کدهای مخفی روی دیوار وجود داشت، آنها برای چه بودند؟

در کل سه رمز روی دیوارها وجود داشت:

  1. اولین کتاب رمز در منطقه‌ی Soldier’s Field و در مغازه هدیه فروشی روی دهانه‌ی توپ جنگی است که رمزی را در مغازه‌ی روبه رویی رمزگشایی میکند که بدین معنی است: «کلاه هایتان را در تشویق واکس پاپیولی بردارید» که به کلاهی که در سرویس بهداشتی کنار است اشاره میکند و در مخفی باز میشود که یک آپگرید، یک Voxophone و مقداری اسلحه و مهمات در آن است.
  2. دومین کتاب رمز در منطقه‌ی Good Times Club است. جایی که آتش بزرگی در وجود دارد و کتابها سوزانده می‌شوند. این کتاب رمز، کدی که در منطقه Plaza of Zeal روی دیوار اتاقی که برای رسیدن به آن باید 1 Lockpick داشته باشید را رمزگشایی میکند. معنی آن این است: «ساعت خراب نصفه شب زنگ میزند» که بعد از فهمیدن آن باید ساعت کناری را روی ساعت 12 شب تنظیم کنید تا گاوصندوق پشت آن باز شود. در این جعبه هم یک آپگرید، یک Voxophone و مقداری اسلحه و مهمات وجود دارد.
  3. سومین کتاب رمز در منطقه‌ی Hudson’s Clothing Store یا مغازه لباس فروشی هادسون در نزدیکی منطقه‌ی Bank of the Prophet است و باعث باز شدن اتاقی مخفی در خود Bank of the Prophet میشود. معنی این کد بدین ترتیب است: «سه کلمه تایپ کنید تا صدا را بشنوید» که بعد از فهمیدن آن باید با دستگاه تایپ تعامل کنید تا دوباره یک آپگرید، یک Voxophone و مقداری اسلحه و مهمات نصیبتان شود.

اوایل بازی گفته میشود دزدیدن وسایل مردم پیامدهایی دارد، چگونه بفهمم چیزی را میدزدم و چه ایرادی دارد؟

ابتدا بهتر است بگویم که الیزابت از این کار ناراحت نمیشود و کاری با دزد بودن شما ندارد! تنها برداشتن اشیایی که اسم آنها با رنگ قرمز مشخص میشود دزدی محسوب میشود و تنها پیامدی که دارد این است که صاحب آنها اگر ببیند به شما حمله خواهد کرد. همچنین پلیس ها هم از حضور شما آگاه خواهند شد و تعداد کسانی که باید از بین ببرید بیشتر می‌شود. فقط همین!

چگونه و چرا موزیک هایی که هنوز در زمان اتفاق افتادن بازی وجود نداشتند در طول بازی میشنیدیم؟

آلبرت فینک، برادر فینک اصلی که یک موسیقی دان از Tear ها استفاده میکرد و موزیک هایی که در دنیاهای دیگر میشنید ضبط کرده و به نام خود در کلمبیا منتشر می‌کرد. در دو مورد از Voxophone ها داریم:

«برادر عزیزم، این شکاف های روی هوا باز هم به ما سود میرسونن. نمیدونم نت های موسیقیت رو از چه کسی قرض میگیری ولی اگه اون نصف هوش و ذکاوت زیست شناسی که من الان دارم کارهاش رو دنبال میکنم رو داشته باشه، خب تو میتوستی تبدیل به موزارت (موسیقی دان بزرگ استرالیایی) کلمبیا بشی»

– فینک، 1894، 18 سال قبل از آمدن بوکر به کلمبیا

«برادر! فکر میکردم داری احمق بازی درمیاری وقتی که میگفتی از شکاف های روی هوا صدای موزیک های فوق العاده میشنوی. کم کم داشتم مطمئن میشدم که مخت تاب برداشته! ولی الان نه تنها از این روش برای خودت کسب و کار خوبی درست کردی، راه رو به منم نشون دادی»  فینک، 1894، 18 سال قبل از آمدن بوکر به کلمبیا

همچنین در طول بازی هم بوکر با Tear هایی رو به رو می‌شود که از آنها موزیک هایی از زمانهای آینده از دنیاهای دیگر به گوش میرسد.

چرا اسم بعضی از تریلر های بازی Columbia, A Modern Day Icarus نام داشت؟ ایکاروس کیست؟

ایکاروس نام مردی از افسانه‌های یونان باستان بود که میخواست با استفاده از بالهایی که خودش با پر و موم ساخته بود از جزیره Crete فرار کند. Daedalus صنعت‌گر این بالها را برای فرزند خود، ایکاروس، ساخته بود و به او هشدار داده بود که از خوردشید دور بماند اما ایکاروس پندهای او را نادیده گرفت و به خاطر آب شدن موم‌ها از آسمان سقوط کرد و مرد.

قبل از اعلام نام نهایی بازی هم، اسم رمز پروژه Project Icarus یا پروژه‌ی ایکاروس بود.